۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

باز باران


دیشب بعد از مدتهای زیاد توی تهران بارون اومد....
باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میچکد بر بام خانه.........
.............
چهره شهر تهران دوباره شسته شد.
برای بار دیگر، تنها امید، این شهر غبار گرفته و دود آلود را ناامید نکرد.....
نمیدانم چرا ما هنوز به دیگری امید بسته ایم....
نمیدانم چرا نگاهمان به زمین است....
نمیدانم چرا کمتر یادی از آسمان میکنیم....
یادم میاید، پدر میگفت: سرت را پایین نگاه دار و مودب باش....
یادم میاید، آقای توفیقی معلم ادبیات میگفت: پسر، سرت را همیشه بالا نگاه دار...
من هنوز مانده ام که نصیحت پدر را گوش کنم یا آقای توفیقی!
تازه میفهمم که پدر چه میگفت و آقای توفیقی چه....
سری که برای ادب همیشه روی پایین است، همیشه باید آسمان را بنگرد، نه زمین را..... تازه میفهمم....
.............
یادت به خیر آقای توفیقی...... باز باران با ترانه............

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پاییز بی باران


کم کم پاییز دارد تمام میشود و هنوز خبری نیست.... از باران خبری نیست....
پاییز بی باران، دلهای بی مهر، دوستی های غیرقابل اطمینان، روابط تیره و غبارآلود، خیابانهای پرترافیک، آسمان خاکستری، هوای آلوده، نفسهای به شماره افتاده، چهره های نگران و عبوس، خنده های مصنوعی، اشکهای خشکیده، ..... همه و همه را میتوانیم در نگاهی کوتاه به چهره مردم شهرمان ببینیم.....
.....  و در این میان، گاهی، روزنه ای از عشق و کورسویی از مهربانی، تمام نگاهمان را پرمیکند.... زندگی به ناگاه چهره عوض میکند و تمام میشود هرچه سختی و آلودگی و نامهربانی است..... چه کوچک است دنیای دل ما.....
و چه ساده است تغییر این دنیای کوچک.... نمیدانم چرا بعضی ها از انجام کار به این سادگی سر باز میزنند....
.....
اما هرچه را بشود تغییر داد، پاییز بی باران را نمیشود.... این تغییر نیز بسیار ساده است برای تو.... آسمان هوای شهر ما را دریاب خدای مهربان.... دخترک گل فروش خیابان ظفر..... مدت زیادی است که پیدایش نیست.... خدایا....

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

زوج یا فرد؟

از دیروز طرح پلاک زوج و فرد توی تهران اجرا شد. شما زوج هستید یا فرد؟! :-)
..........
هوای تهران آلوده است.... تنها راهی که برای رفع این آلودگی به نظر کارشناسان رسیده اینه که تعداد اتومبیلهای شخصی رو توی خیابونها کم کنند... اینه که 2 هفته متوالی، 2روز به تعطیلات هفته اضافه کنند.... بعدش ؟؟؟
.........
خیلی از شهرهای بزرگ دنیا هست که درگیر این ازدحام اتومبیل و آلودگیه.... متاسفانه فقط شهر تهرانه که از نظر موقعیت جغرافیایی و آب و هوا طوریه که برای کاهش آلودگیش فقط باید 2روز اضافه تعطیلی داشته باشه!!!! البته ظاهرا این نظریه کارشناسان محترمه! نظر من نیست!! من کلا نظری در این مورد ندارم!!
.....................
.....................
در این دنیای بزرگ، شهری است غبار آلود و دود گرفته.... آنجا که چلچله ها هنوز وقتی از سفر بازمیگردند، از بامهایش عبور میکنند.... آنجا که هنوز برای جشنها چراغانی میشود..... آنجا که هنوز به یادش دیده ها اشکین میشود..... آنجا که هزاران ایرانی آرزوی نفس کشیدن در میان غبار و دودش را دارند....... و آنجا که هزاران هزار، آرزوی فرار از آن را در سر میپرورانند...
.........
در این دنیای بزرگ، شهری است به قدمت تمام کودکی من، کودکی تو،.... و چه بسا به قدمت یک عمر.... آذین شده با تمام خاطرات من.... کوچه هایش بوی تو را میدهد.... بازارش بوی پدر.... خانه هایش بوی مادر...
دوستش دارم.... به یاد پدر، به خاطر مادر، به عشق تو.....
.............
در این دنیای بزرگ، شهری است که میتوانم در آن جستجو کنم هرچه یاد توست..... هرچه خاطره است.... میتوانم نفس بکشم در میان تمام غبار و دودش..... هنوز چیزهای زیادی است که بتوان به خاطرشان تمام غبار و دود این شهر را نفس کشید.....
.............
در این دنیای بزرگ شهری است به نام تهران...... به یاد پدر، به خاطر مادر، به عشق تو، به خاطر تمامی دیروز، امروز و فردا، بدون هیچ تعطیلی، بدون هیچ فرد و زوج...تهران هنوز شهر من است.....

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

دوست خوب


یک دوست خوب، کسیه که موقعی که بهش نیاز داری باشه...
دوست خوب، اونه که وقتی میخوای تنهات بذاره....
دوست خوب، اونه که در مقابل تو خودش رو نادیده بگیره....
دوست خوب، اونه که به مشکلات تو فکر کنه....
دوست خوب، اونه که مشکلات خودش رو به تو نگه....
دوست خوب، اونه که سعی کنه مشکلات تو رو حل کنه....
دوست خوب، اونه که وقتی تو بخوای دیگه سعی نکنه مشکلاتت رو حل کنه....
دوست خوب، اونه که اگر آزارش دادی تحمل کنه....
دوست خوب، اونه که تو رو آزار نده....
دوست خوب، اونه که تو هیچوقت نمیتونی داشته باشی اگر اینطور بیاندیشی....
دوست خوب، منم، تویی،..... اگر یک دوست خوب باشیم....
............
دوست خوب منم، اگه بتونی درکم کنی....
دوست خوب تویی، اگه من همینکار رو برای تو بکنم....
..........
دوست خوب منم، اگه اوقات خوب و بد کنارت باشم...
دوست خوب تویی، همونی که اوقات خوب و بد رو کنار منی....
.......
دوست خوب تویی، اگه بدون هیچ توقعی به من کمک کنی....
دوست خوب منم، اگه کمک تو رو منت گذاشتن معنا نکنم....
.........
دوست خوب، منم که وقتی چتر دارم میشینم کنارت، تا تو هم زیر چتر باشی....
دوست خوب، تویی که وقتی چتر ندارم، چترت رو میذاری کنار و با من زیر بارون خیس میشی....
...........
دوست خوب، نه من هستم.... نه تو.....
ما هیچکدوممون این صفات رو نداریم.....
........
دوست خوب تویی، دوست خوب منم...
ما میتونیم اینطور باشیم.... کار سختی نیست....

هنوز هم میبارد


اینجا هنوز هم بارانی است.... روی قلبم حس میکنم قطراتش را.... خدایا....
سلامتی پسرم را مدیون تو ام.... دیروز به راحتی میتوانستی این سلامتی را بگیری.... اما نگرفتی.... خدایا....... متشکرم.....
هنوز هم باران میبارد گاهی.... خدایا.... متشکرم....
هنوز هم کافی است باور کنم که حتما میبارد.... آنگاه میبارد....
خدایا.... متشکرم....
http://sahand2010.blogspot.com/2010/11/blog-post_29.html

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

من


"من"...... تشکیل شده ام از جسم و روحی منحصر به فرد.... چیزی که در جای دیگری نمیتوانی پیدا کنی.... این اعجاز در انحصار خلقت "من"  از بزرگترین رازهای خالق است.... 
"من" همینم که هستم..... با تمام خصوصیات ظاهری و باطنی.... چه خوشت بیاید و چه نیاید.....
"من" میخواهم آنطور که "من" میخواهم زندگی کنم نه آنطور که "تو" میخواهی.... در تمامی جزئیات زندگی.... چه خوشت بیاید و چه نیاید....
"تو" نیز یک جور "من" هستی برای خودت.... همانطور که میخواهی زندگی کن.... چه من خوشم بیاید و چه نیاید....
..............
اگر دوستت دارم، گاهی "من" مثل "تو" زندگی خواهم کرد... اما نه همیشه.... تو نیز مرا دوست بدار و گاهی مثل "من" زندگی کن...... نه از روی اجبار........ هر وقت دوست داشتی.... و بابت لحظاتی که مثل "من" زندگی میکنی، از من طلبکار نباش.....
..............
"من" همینم که هستم...... چه خوشت بیاید و چه نیاید....

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

خانه تنهایی های من

اینجا خانه تنهایی های من است.... اینجا خانه دل نوشته های یک مرد بارانی است.... چه باران بیاید و چه نیاید.... اینجا یک روز بارانی است....
اگر پیش من میایید، به نوشته هایم بیاندیشید.... برایم بنویسید.... این روز بارانی را دوست بدارید و حرمت قطرات بارانش را نگاه دارید...... شاید روزی دیگر باران نبارد..... آن روز، با یادآوری بارانهایی که بارید و خاطره شد، نمیتوان باران ساخت...
پس لذت ببرید از قطرات این باران و امروز که میبارد چترتان را کنار بگذارید....
...............
اینجا را دوست دارم.... میهمانانش را هم دوست دارم..... قدمتان روی چشم.....

دلتنگ بارانم


سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست....
..........
گاهی زندگی مثل سرابه.... هرچی میری جلو، بازم فکر میکنی اون چیزی که میخوای جلوتره.... اما واقعیت اینه که جلوتر هم هیچ خبری نیست....
.............
این یک صحنه واقعی است!
امروز صبح، سه کبوتر روی لاشه مرداری صبحانه میخوردند.... جالب اینجاست که کلاغ سیاه باغچه کوچک ما، هنوز هم خرمالو میخورد.... و متعجبم از اینکه، آدم بزرگها هنوز هم کبوتران را بیشتر از کلاغان دوست دارند.....
............
گاهی دنیا اونطور نیست که میبینیم.... گاهی هم درست میبینیم ولی دوست نداریم باور کنیم.... ما آدمها موجودات عجیبی هستیم!
..............
کلاغ سیاه باغچه ما باران را دوست دارد..... زیر باران ماندنش را دیده ام.... باورش دارم....

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

توهمات تنهایی



آدمها موجودات عجیبی هستند.... گاهی اونقدر دوست داشتنی هستند که دلت نمیخواد ازشون دل بکنی.... گاهی اونقدر خسته کننده و آزار دهنده که حتی یک لحظه هم نمیشه تحملشون کرد....
اما در این بین، خیلی از ما، تفاوت این دو زمان رو در زندگی آدمها نمیفهمیم و درست زمانی که باید از وجودشون لذت ببریم از خودمون میرونیمشون و درست زمانی که باید تنها باشند و نمیشه تحملشون کرد بهشون نزدیک میشیم.... شاید اصلا به دلیل همین دو رفتار ماست که آدمها گاهی برامون آزار دهنده و خسته کننده میشن.......
.............
راهنمایی تو را نمیخواهم.... دلسوزیت را هم..... نمیخواهم سر کلاس درس تو بنشینم.... نمیخواهم چیزی یاد بگیرم..... نمیخواهم حس کنی از من برتری..... نمیخواهم حس کنی از من بیشتر میدانی.... نمیخواهم.... هیچ چیز نمیخواهم....
تنها چیزی که میخواهم اینست که تنهایی تنهایم بگذارد..... همین....
کاش دست از سرم برمیداشت این تنهایی لعنتی.....
.............
پی اس!: خواهشمندم برداشت شخصی نفرمایید. اینجا فقط دل نوشته های بی سر و ته یک مرد بارانی است..... متشکرم....

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

نفرین


دیروز او بود و امروز من و فردا دیگری........همه روزی میاییم و روزی میرویم....
مهم این است که امروز چگونه ایم.... آیا فردا آرزوی بودنمان در دلهاست یا نبودمان؟
آیا امروز آرزوی من اینست که کاش بودی..... یا کاش هیچوقت نبودی؟
...........
آرزوی دیگران در مورد من و بود و نبودم، تنها راهی است که بدانم چه بودم و چه کردم.........
...
چشمان کلاغ سیاه باغچه، شاخه درخت که زیر پنچه هایش زخمی شد، پروازی نه از روی اشتیاق.... از روی اجبار...
چشمانش امروز نمیدانند چه آرزو کنند.... دلش خوش نیست... آرزوی خوبی ندارد.... ترجیح میدهد برود و برای نامردمان آرزو نکند.... هرچند که این پرواز اجباری، بدترین آرزوست.... بدترین نفرین است....
.........
نفرین بر تو که چشمان کلاغ سیاه هم از دردهایت زخمی است..... ای زرنگ تمام دنیا!

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

تو در مورد من چی فکر میکنی؟


چرا آدمها اینطور هستند؟ چرا آدمها اونطور هستند؟ چرا آدمها در مورد من اینطور فکر میکنند؟ چرا آدمها در مورد من اونطور فکر میکنند؟ چرا...... چرا.........و هزاران چرای دیگر برای آدمهایی به جز تو........
پس خود تو چی؟ واقعا تو چطوری هستی؟ فکر میکنی آدم خوبی هستی؟ فکر میکنی خیلی پراحساسی؟ فکر میکنی سرشار از عطوفتی؟ فکر میکنی خیلی با وجدانی؟ فکر میکنی خیلی فداکاری؟ فکر میکنی..... و فقط فکر میکنی؟؟؟!!؟
..........
اصلا مهم نیست که تو در مورد خودت چی فکر میکنی..... اگر هم مهم باشه فقط برای تو مهمه...... برای بقیه آدمها اصلا مهم نیست... برای آدمها مهمه که خودشون در مورد تو چی فکر میکنند.....
پس اگر میخوای با بقیه آدمها مثل آدم زندگی کنی، کمی خودتو جمع و جور کن و به افکارشون اهمیت بده.....
وگرنه، برو و برای خودت مثل غیر آدمیزاد زندگی کن ببینیم کجای دنیا رو میگیری!!
.........................
مهمه که تو در مورد من چی فکر کنی و مهمه که من در مورد تو چی فکر کنم.....
پس کی میخوایم اینا رو بفهمیم........؟ همیشه دیر میفهمیم چیزایی رو که باید خیلی زودتر میفهمیدیم......

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

یک روز بارانی باغچه ما


امروز هوای تهران مه آلود و بارونیه...... خیلی قشنگه! وقتی بارون میاد، همه جا سکوت عجیب و زیبایی داره..... شاید یکی از دلایلی که بارون رو دوست دارم همینه!
بعد از مدت زیادی که توی وردپرس بودم، ترجیح دادم برگردم اینجا کنار وبلاگ پسرم سهند! ایندفعه تغییر مکان وبلاگم دلیل خاصی نداشت به جز اینکه میخواستم کنار اون باشم...
تولد سهند خیلی چیزا رو برای من عوض کرد... معنای عشق رو جور دیگه ای هم فهمیدم.... میدونید، عشق همیشه یه شکل نیست.... بعضی اوقات یه طوری توی زندگی آدم ظاهر میشه که اصلا فکرش رو هم نمیکنی... بعضی اوقات، اونقدر تلاش میکنی برای عاشق شدن ولی از عشق هیچ خبری نمیشه! بعضی اوقات اونقدر تلاش میکنی که عاشق نشی و عشق دست از سرت بر نمیداره.... بعضی اوقات هم اصلا انتظارش رو نداری که یکدفعه پیداش میشه! بعضی اوقات هم پیداش میشه و با خبر نمیشی، تا اینکه یک روز میفهمی که ای بابا! این خودشه که تمام مدت پیشت بوده و نمیفهمیدی که خودشه!!
امروز دوباره قاطی کردم! تاثیر بارونه! چه هواییه به خدا!!
................
................
کلاغ سیاه باغچه، امروز دوباره به سراغ من آمد..... در نگاهش دلتنگی خاصی بود..... اما از سکوت باغچه بارانی لذت میبرد و خرمالوی افتاده از درخت را با ولع تمام نوک میزد.... گه گاهی نگاهی به من میکرد و دوباره به نوک زدن ادامه میداد.... چندی که گذشت، از ولع خوردن خرمالو خبری نبود.... خرمالوی نیمه کاره را رها کرد و روی درخت پرید..... چندی هم آنجا نشست و از آنجا هم خسته شد و رفت.... به نظر میامد امروز هیچ چیز راضی اش نمیکند.... شاید کلاغ سیاه باغچه هم عاشق شده..... شاید میخواست از من بپرسد که عشق را چه باید کرد؟ .... گمان کنم در نگاه من خواند که هنوز هم جواب را نمیدانم..... شاید روزی او پاسخ این سوال را  به من بگوید..... شاید....... کلاغ سیاه باغچه ما حیوان با شعوری است......

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

باز باران

 


دیشب دوباره بارون اومد! بعد از مدتهای طولانی.....


همینطور که توی ترافیک خیابون داشتم از بارش بارون لذت میبردم، فکر میکردم کاش این بارون هرچی دروغ و دورنگیه با خودش بشوره و ببره.... دلم میخواست پیاده شم و زیر بارون وایسم تا هرچی رنگه از روی چهره و تنم شسته بشه...


ولی رنگها معمولا قشنگن! آدم دلش نمیاد به این سادگی بشورشون!!  درسته؟


خیلی وقته که ما آدمها اسیر این رنگهاییم.... بارون قشنگه... خیلی هم قشنگه... اما یاد گرفتیم از پشت پنجره نگاهش کنیم تا رنگهامون شسته نشه..... اگر برای یک بار هم زیر قطراتش می ایستادیم، اونوقت متوجه میشدیم که چه چیز بارون واقعا زیباست....


.........


اینجا یک روز بارانی است..... یاد دوستان بارانی به خیر..... دلم برای همه شان تنگ است... کاش کسی بود که هنوز با من زیر باران بایستد......

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

اشتباه یا.....؟


تا حالا شده که کار خیلی بد و اشتباهی انجام بدید که یادآوریش براتون آزار دهنده باشه؟


تا حالا شده به خاطر کار اشتباهی که انجام دادید و کسی فهمیده، آبروتون رو ببره؟


تا حالا شده که اون شخص از نزدیکانتون باشه؟


تا حالا شده که ......... اگه شده باشه میفهمید من چی میگم


گاهی اوقات یک اشتباه، خیلی از مسائل رو روشنتر میکنه......


....................


آدمها توی زندگی زیاد اشتباه میکنند. خیلی هاشون تصمیم میگیرند تا اشتباهاتشون رو جبران کنند. خیلی هاشون هم بی خیال اشتباهاتشون میشن و ترجیح میدن بهش فکر نکنند! شاید دومیا راحت تر زندگی کنند....


......


اما من از اون دسته هستم که اشتباهاتم خیلی اذیتم میکنه. یعنی دوست ندارم اشتباهاتم رو طوری فراموش کنم که دوباره تکرارشون کنم. به همین دلیل اغلب اشتباهات من مثل هم نیستند.


گاهی کلی خودم رو به زحمت میاندازم تا یک کار خوب انجام بدم. ولی آخرش خراب از آب در میاد و تبدیل به یک اشتباه بزرگ میشه!! تا حالا اینطوری شدید؟! خیلی بد وضعیتیه.....


..........


به هرحال آدمها دچار اشتباهات زیادی توی زندگی میشن. اما مهم اینه که در صدد جبران بر بیان و غرورشون جلوی عذرخواهی و جبران رو نگیره. من جزو آدمهای این دسته هستم. دسته دوم با اینکه از اشتباهشون درس میگیرن، شکسته نشدن غرورشون رو ترجیح میدن و جالب اینجاست که خیلی از ما آدمها دسته دوم رو بسیار تحسین میکنیم و دسته اول رو آدمهای حقیر و بی ظرفیتی میدونیم!!!


جرات اعتراف به اشتباه و جرات عذرخواهی، در صورتیکه در صدد جبرانش باشی و مردونه پاش بایستی، به هیچ عنوان حقارت نیست.


ما آدمها کی میخوایم خوب بودن رو یاد بگیریم!؟ کی میخوایم گذشت رو یاد بگیریم؟! کی میخوایم یاد بگیریم که از دید خودمون به همه چیز نگاه نکنیم؟


.......... انتظار بخشش از نزدیکان، انتظار زیادی نیست....

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

........


امروز شنبه هفدهم مهرماه هشتاد و نه


چند روزیه که بدجوری دلم تنگه.... میدونید... خیلی بده که آدم خودش کاری کنه که باعث دلتنگی و ناراحتی خودش بشه.... حالا گذشته از اینکه این جور کارها اکثرا دل کسان دیگه ای رو هم میرنجونه.... از همه بدتر حس ناراحتی خود آدمه که نمیشه باهاش کنار اومد....


گاهی وقتها حاضرم هرچیزی بدم تا فقط چند روز به عقب برگردم تا کاری رو که نباید میکردم نکنم.... کاش میشد....


.........گاهی اوقات فقط یکی از این اشتباهات همه چیز رو یکجا خراب میکنه..... امیدوارم این بار اینطور نشده باشه......

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

چند جمله بسیار زیبا از یک دوست


مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.


اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.


هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.


یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.


هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.


از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.


در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.


وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"


هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.


هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.


 وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.


 هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.


 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.


 هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.


 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.


 سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "   


 هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.


 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.


 وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.


 هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.


 وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.


در حمام آواز بخوان.


در روز تولدت درختی بکار.


طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.


فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.


ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.


هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.


شیر کم چرب بنوش.


هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.


فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.


از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.


فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

I Don't Wanna Miss A Thing...


میتوانم تمام عمر فقط برای شنیدن صدای نفسهایت بیدار بمانم


تا درحالیکه خوابیده ای نظاره ات کنم


درحالیکه دور از من، در رویاهایت هستی


میتوانم تمام عمر، تسلیم این حالت شیرین بمانم


میتوانم در این لحظه زیبا، برای همیشه غرق شوم


تمام لحظاتی که با تو سپری میشود، لحظات طلایی عمر من است


نمیخواهم چشمانم را برهم گذارم


نمیخواهم بخوابم، چون دلم برای تو تنگ خواهد شد عزیز من


نمیخواهم کوچکترین لحظه را از دست دهم


حتی وقتی رویای تو را میبینم، آن بهترین رویای من خواهد بود


و من هنوز دلم برای تو تنگ است، نمیخواهم لحظه ای را از دست دهم


خوابیدن کنارتو، حس کردن صدای قلبت، .... و من نمیدانم تو چه رویایی میبینی


نمیدانم آیا مرا در رویاهایت میبنی؟


سپس چشمان تو را میبوسم و خدا را از اینکه با تو هستم شکر میگویم


از او میخواهم که فقط با تو باشم، در این لحظه و برای همیشه


نمیخواهم چشمانم را برهم گذارم، نمیخواهم بخوابم


دلم برای تو تنگ است


نمیخواهم لحظه ای از لحظات با تو بودن را از دست دهم، نمیخواهم


I don't wanna miss a thing......Aerosmith-Steven Tyler

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

کوروش بسیجی


http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8906211568


بعضی اوقات نمیشه چیزی نگفت.................


با توجه به رفتار امروزه هموطنانمون (اکثریت)، نظر شخصی من اینه که افتخار به پیشینه ایران و ایرانی و افتخار به پادشاهانی چون کوروش، زیاد دردی رو از ما دوا نمیکنه. اما بعضی کارها دیگه خارج از حد و اندازه است.


متاسفانه، بعضی افراد اصرار در تخریب این پیشینه در حد افراط دارند. حالا به هر وسیله ای. بعضی هم اصرار در چسباندن خودشون به این پیشینه. اون هم دوباره به هر وسیله ای.... حتی چفیه!!!


...........


شنیدیم و دیدم که کورش مقابل پای کوچک مردی که اگر بتوان نام مرد را بر او نهاد، زانو زد و افتخار فرزندان این مرز و بوم را ، آلوده شده به هزاران رنگ و ریا، از دست او بر گردن نهاد تا کامل شود هر آنچه از تفکر تخریب در پیشینه ایران و ایرانیان مقابل چشمان اجنبی باقی مانده بود.....


..........


بله. متاسفانه کوروش مقابل احمدی نژاد زانو زد و ایشان چفیه ای بر گردن کوروش نهاد. مقابل چشمان کسانی چون مدیر موزه بریتانیا.... مقابل چشم جهانیان.... پادشاهی که تا امروز باعث فخر ما بود، مقابل رییس جمهوری که اکنون باعث ننگ ماست، زانو زد و چفیه ای از او به یادگار گرفت.....


........


شاید شما ندانید، اما بزرگترها میدانند.... چفیه..... یادگاری از بسیجی.... یادگاری از فرزندان دلاور ایران.... نه بسیجی امروز که از افتخار و دلاوری و شجاعت چیزی نمیداند..... بسیجی دیروز که جانش بود و میهنش.... جانش بود و ناموسش.... نه بسیجی امروز که ناموس تو را دشمن میپندارد..... بسیجی دیروز.... کسی که بدون هیچ چشمداشتی برای ایران و ایرانی جنگید و جان خود را فدا کرد تا امروز این کوچک مرد، آن یادگار را به هزاران رنگ و هزاران حیله آلوده کرده، بر گردن بزرگ پادشاه ایران اندازد...... تا به یکباره بسیجی و کوروش و هرآنچه افتخار این مرز و بوم را از هم بپاشد....


............


بار دیگر متاثر شدیم از آنچه که داشتیم و امروز دیگر چیزی از آن باقی نگذاشتند....

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

درمان واقعی کجاست؟

گاهی اوقات فکر میکنم که زندگی خیلی سخت تر زندگی ما هم میتونه باشه. اونوقت خیلی ناراحت میشم. برای کسانی که زندگیشون از ما خیلی خیلی سخت تره.


............


این عکس از آن عایشه، زن خجالتی و ۱۸ ساله‌ی افغانی است. عایشه ازدواج ناموفقی در سنین کودکی داشته و توسط خانواده‌ی همسرش آزار می‌دیده، او از خانه‌ی شوهر فرار می‌کند اما دادگاه(!) طالبان رای به بریدن بینی و گوش‌های او در قبال گناه بزرگش بخاطر نجات جان بی‌ارزش زنانه‌اش می‌دهد! برادر شوهر عایشه او را محکم نگاه می‌دارد، شوهرش ابتدا گوش‌ها و سپس بینی او را می‌برد. حالا عایشه این‌طور زندگی می‌کند، این صورت کنونی زنی ۱۸ ساله است. می‌بینید، بدون آرایش هم سخت زیباست!



...........


بابت عکس از تمام کسانی که دلشون خراشیده شد عذرخواهی میکنم. داستان عایشه رو یکی از دوستانم امروز برام فرستاد. حس کردم میخوام با شما قسمتش کنم تا با هم به خیلی چیزا فکر کنیم.


.... گاهی از این دنیا و آدمهاش حس نفرت پیدا میکنم. بعدش فکر میکنم خودم هم آدمم و قسمتی از همین دنیا هستم. اونوقت فکر میکنم چرا نشه که زندگی آدمها بهتر از این باشه که هست؟ البته که میشه... ولی گاهی خیلی سخته..


...........


به هرحال برای اینکه کمی از اشکهاتون پاک بشه، باید بگم که طبق چیزی که توی این خبر نوشته شده بود، عایشه برای محافظت از جونش توی یک محل سری و تحت حفاظت زندگی میکنه و قراره برای عمل ترمیمی و زیبایی به آمریکا فرستاده بشه.


....


ولی این درمان غمهای آدمها نیست.....

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

ربطی ندارد

خواننده گان گرامی (که به لطف فیلترینگ و تعویض چندین باره وبلاگ من، الان فکر میکنم از انگشتان دست هم تجاوز نمیکنید!)،


بدینوسیله اعلام میدارم هرچند که سعی میکنم بیشتر از دیده ها و شنیده های خود بنگارم. اما لزوما در نوشته های من به دنبال دلیل و ارتباط نگردید! گاهی اوقات خیالی بیش نیستند و گاهی اوقات از دیدگاه اشخاص دیگر و گاهی احساسات موجود در فضای اطراف و گاهی هم....


اینجا خانه دلنوشته های من است. پس تویی که مهمان خانه من میشوی و حرمتش را نگاه میداری، اینجا به دنبال دلیل مگرد! گشتیم نبود!!


در اکثر نوشته های من، چنانچه دلیلی وجود داشته باشد، خود به شما خواهم گفت! مابقی دلیل خاصی ندارند و همانند که میخوانید و چیزی به جز آن نیست!


پس با نهایت احترام خواهشمندم سعی نکنید همه چیز را به هرچیزی ارتباط دهید!


....


ارادتمند،


مجید زنجانی!

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

دروغگوها


چرا شما آدمها اینطوری هستید؟؟ چرا بقیه رو احمق فرض میکنید؟ چرا قدر اعتماد اطرافیانتون رو نمیدونید؟ شاید واقعا خودتون اونقدر احمق هستید که فکر میکنید اطرافیان احمقند؟؟!!! جریان چیه؟!


توی چشمای من نگاه میکنی و دروغ میگی و اصلا توی ذهنت هم نمیاد که شاید من قبل از تو راست قضیه رو فهمیدم یا شنیدم یا دیدم!!  جدا چرا اینطوری هستید شما؟؟


چرا حیای من رو در مورد رو نکردن قضیه به حساب حماقت میذاری و از این حماقت من لذت میبری؟!!


....


تو رو خدا چشماتونو باز کنید.... دلهاتونو کمی صفا بدید.... افکارتونو کمی تغییر بدید.... دنیا میتونه خیلی قشنگتر از اینها باشه که شما ساختینش....


...........


به خودتون نگیرید لطفا!! برای شما ننوشتم!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

خاطره یک عشق


چقدر سخت است آموختن درسهای دنیا..... چقدر سخت است از دست دادن و چقدر سنگین است بار عاشقی....


بسیار از دست دادیم و بسیار قدر ندانستیم و قدر آنانکه دانستیم، بیهوده بود........


روزها میگذرند و یک به یک خاطره میشویم....... روزی تو برای من، و روز دیگر من برای تو..........


نمیخواهم حس کنم مثل شما آدم بزرگ هستم...... اما عجیب است، حس میکنم هستم......


آدم بزرگها عاشق هم میشوند؟ .... برایشان عاشقی سخت است.... برای من هم سخت است....


روزی یک دوست را از دست دادم و روز بعد یک پدر را و امروز تو را و فردا............ ای وای بر من که عاشق همه شان بودم...... کاش من از اول آدم بزرگ بودم.... آدم بزرگها کمتر عاشق میشوند.......


.... خاطرات عاشقی مرا آزار میدهد..... خاطره شدن هیچ عشقی زیبا نیست...... هرکه میگوید دروغ میگوید.... این فقط یک توجیه است......... شاید هم یک مرهم...... اما این مرهم کارساز نیست.....


کاش عشقهای من هیچگاه خاطره نمیشدند.....


........... دوستی میگفت "اگر بخواهم زندگی کنم، پس تکلیف عشق چیست؟"


درست است..... عاشقی بسیار سخت تر از زندگی کردن است........... هرکسی نمیتواند عاشق باشد.....


دست خود آدمها نیست...... زندگی را باید گذاشت تا عاشق بود........ هیچ کسی این را نمیخواهد.....


...... گه گاه آدم بزرگها، عشق را در کنار زندگی پیدا میکنند..... اما یا عشقشان زندگی میشود و به ندرت هم  زندگیشان عشق...... هیچوقت نتوانستند .......... هیچوقت.....


.......... سخت است... خیلی سخت....... مرد میخواهد عاشقی.....


پدر،.... یادت به خیر...... کاش هیچوقت خاطره نمیشدی...... کاش هنوز بودی......... این روزها دلم بسیار برای آغوشت تنگ است......... شاید تو میتوانستی بگویی که این دل صاحب مرده را چه میشود.......

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

با تو شب شکل یه رویاست


دوباره ماه رمضان رسید..... از این ماه خاطرات زیبای زیادی برام مونده..... شاید شما از دیدی که من به این خاطرات نگاه میکنم، رمضان رو نمیشناسید... به احتمال زیاد همینطوره.... چون معمولا عقاید من با کسانی که به روزهای مذهبی بها میدند فرق داره......


.......


صدای اذان سحر......... سفره سحری.......... خانواده گرم و صمیمی که دور این سفره مینشستند..... پدر که به خاطر بیماری نمیتونست روزه بگیره ولی همراه بقیه بیدار میشد و پای سفره سحری مینشست.... نماز پدر بدون روزه که شاید از نماز بقیه اعضا خانواده گرمتر بود........ آفتاب سوزان تابستان و چادر مشکی مادر که داغ تر از هرچیز دیگه ای بدن تشنه اش رو پوشونده بود تا بره بیرون و برای افطار نان سنگک تازه بخره...... سفره افطار که همیشه با دعاهای زیبای قلبهای شکسته شروع میشد..... صدای اذان که معمولا به جای تلویزیون های چندین اینچی، از مناره مسجدها بلند میشد..... نسیم خنک شامگاهی که به جای باد کولرهای گازی، از پنجره باز اتاق سفره افطار رو نوازش میکرد........


........ این تصاویر به صورت عمیقی توی ذهن پسربچه کوچکی که هنوز چیزی از دین و دینداری نمیدونست نقش بست و جای گرفت.......


....... کاش دینداران هنوز همون مردم متبسم صف نانوایی بودند.... کاش صدای اذان رو هنوز میشد از مناره ها شنید.... کاش هنوز میشد ......


....... کاش هنوز بشه دعا کرد........ برای دوست داشتنی های دنیا....


برای دوست داشتنی های من هم دعا کنید........


............


منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه.......تا سکوت هرشب من با هجومت روبروشه


بی هدف بدون مقصد سمت طوفان تو میرم...........منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم


با خیال تو هنوزم مثل هرروز و همیشه.............. هرشب حافظه من پر تصویر تو میشه


با من غریبه گی نکن با من که درگیر توام....... چشماتو از من برندار من مات تصویر توام


من مات تصویر توام..........

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

معصومیت از دست رفته


وقتی به چهره معصوم پسرم نگاه میکنم، همش به این فکر میکنم که همه ما آدمها یک روزی همینطور معصوم و دوست داشتنی بودیم.... پاکی و معصومیتی که به راحتی میشه توی چهره این کودک دوست داشتنی دید، چیزیه که خدا به همه ما داد.... نمیدونم قدرش رو ندونستیم، دنیا ازمون گرفت، توی یک بازی باختیمش،.... چی شد.... بالاخره همه ما یک جوری از دستش دادیم....


..............


امروز ما آدم بزرگها، خیلی بی پروا آدم میکشیم، حق رو ناحق میکنیم، تهمت میزنیم، دزدی میکنیم، بدون اینکه حتی بفهمیم، به راحتی صحنه کشتار جانداران دیگه رو نگاه میکنیم.... گاهی هم لبخندی میزنیم....


ما چه جور جونوری هستیم؟!............


............


راستش امروز میخواستم از دروغ گویی آدمها بنویسم........ ولی وقتی انگشتام شروع کرد به نوشتن، دیدم ای خدا! ما آدمها اونقدر از معصومیت و پاکی دور شدیم که دیگه دروغ گفتن ناراستی و بدی حساب نمیشه.....!!


بگو عزیزم!! هر چقدر دوست داری دروغ بگو..........!!


 فقط فکر نکن که من نمیفهمم.... گاهی راست نگفتن عین دروغ گفتنه........ ولی تو آزادی.... هرچیزی رو که میخوای نگو.......... بقیه اش رو هم دروغ بگو......... تو آزادی.........


..........


فقط سعی کنیم، یادمون بیاد که یک روز مثل پسرک کوچک من، دوست داشتنی و معصوم بودیم......... پاک..... توی خواب فرشته ها رو میدیدم..... گاهی که فرشته ها توی خواب نبودن، بغض میکردیم تا مامان و بابا از خواب بیدارمون کنن.... تقریبا به همه چیز و همه کس لبخند میزدیم..... جز غذایی که سیرمون کنه و جای گرمی که بخوابیم و کمی بازی گوشی، چیز دیگه ای نمیخواستیم....و از روی فریب و نیرنگ به هیچکس لبخند نمیزدیم..... لبخندی که حتی آدم بزرگای حقه باز و سیاه دل هم کاملا باورش داشتند.....


...............


دنیای زیبایی بود..... حیف که نتونستیم نگهش داریم............

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

سلام زندگی


گاهی وقتها یاد میگیریم تا با هرچی غم و غصه که توی دلامون هست شاد باشیم و زندگی خوبی داشته باشیم.... اونوقت زندگی خیلی بهتره.....


..........


خوشحالم که تو هم شاد هستی......


به نظر من این راه درست زندگیه.......


همیشه هر کسی فکر میکنه که غم خودش از همه عالم بزرگتره....... همیشه غمهای ما میتونند از این بزرگتر هم باشند.......


پس باید زندگی کرد............ باید شاد زندگی کرد..........


.............


مهم نیست کجایی......... مهم نیست کی هستی.......... مهم نیست چند تا راز توی زندگیت داری............ مهم نیست که تو رو میشناسم یا نه......... مهم نیست چقدر دلت به من نزدیکه....... مهم نیست دوستی منو باور داری یا نه....... مهم نیست..... هیچ چیزی مهم تر از این نیست که تو شاد زندگی کنی........


...........


سلام، زندگی......... من امروز خوشحالم!!!

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

یک روز بارانی؟


امروز یک روز بارانی نیست..... اما حس میکنم تمام وجودم از نم این باران خیس است..... پس چرا باران را نمیبینم؟..... شاید هنوز باورش نکردم باران رحمت خدا را.........


......... ببار ای ابرک ام......

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

باد و بیشه


صدای تو صدای باد و بیشه..... صدای من صدای کوه و تیشه


نگاه تو دمیدن ستاره...... نگاه من غروب روی شیشه


..............


چرا دنیا اینطوریه؟! میپرسین چطوری!؟! همینطوری که هست دیگه....!


کاش دنیا یک شکل دیگه بود....


............


کاش دنیای شما آدم بزرگها، مثل سیاره کوچک شازده کوچولو ساده و زیبا بود........ کاش فقط با چند قدم میتوانستیم به گل سرخمان برسیم..... کاش تنها دغدغه فکرمان، نهالهای کوچک بائوباب بود....... کاش فقط با یک حباب شیشه ای میتوانستیم گل سرخمان را از گزند روزگار ایمن نگه داریم..... کاش.....


ولی افسوس که روباهان این دنیا، اهلی نخواهند شد.... افسوس که اینجا، حتی نیش افعی هم راه رسیدن نیست.....


...............


دلم تنگه.......... خیلی.......... خدایا پس چی شد؟؟؟!

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

امان از این آدم بزرگها


گاهی اوقات خیلی سخته وقتی فکر میکنی خیلی چیزها هست که نمیدونی و کسی هم بهت نمیگه....


همیشه در مورد آدم بزرگا، چیزهایی هست که آشکار نیست و همون چیزها آدم رو آزار میده....


وقتی نمیدونی چقدر میتونی انتظار داشته باشی که بدونی و چه چیزهایی رو نباید بدونی....


وقتی دوباره افکارت به هم میریزه و خودت هم نمیدونی که چی میخوای......


این جور وقتها، تصمیم میگیرم که دستم رو از روی کیبورد بردارم و چیزی ننویسم تا افکارم دوباره آروم بشن........


..................


دوباره دلم میگیرد و تنها، صفحه ای روی این دنیای بی نهایت سهم آرامش من است.... کلیدهایی که زیر انگشتانم مینگارند آنچه که باید و نباید و کاری از من ساخته نیست..... امروز هم روزی است مثل روزهای دیگر....... پنجشنبه هفدهم تیرماه هشتاد و نه خورشیدی..... چه لزومی دارد شمارش روزها و هفته ها وقتی نتوانی از حرکت بازشان داری؟؟.......... مهم نیست امروز چه روزی است..... و کلاغی سیاه، که به نظر من گاهی میان تمام آنان که جایگاهی در آسمان دارند، دوست داشتنی ترین است...... نگاهش به من برای چیست؟؟.... شاید از من میترسد..... شاید هم محبت را در نگاهم جستجو میکند...... شاید او بهتر از هر انسانی بفهمد که دوستش دارم..... شاید معنای دوست داشتن و عشق را حتی بهتر از من میداند..... لحظاتی چشم در چشمانم میدوزد و خسته از چیزی که در نگاهم نمیفهمد، دوباره بال میگشاید و دوباره تمام خستگی را با من تنها میگذارد.... گلهای باغچه کوچک روبروی من دیگر پژمرده شده اند....... مدت زیادی است که کسی به آنها نمیرسد..... گه گاهی آبیاری مختصری است و خبری از هرزه چینی نیست...... گلها به ناچار همدم علفهای هرز شده اند.........  .... ..... به ناگاه، نگاه گیرای کلاغ سیاه را دوباره در علفهای هرز باغچه میبینم...... چرا گلها را نمیچینیم و علفهای هرز را تماشا نمیکنیم؟؟؟ یعنی به راستی اینقدر زشتند؟؟ یا تعبیر ما از زشتی و زیبایی چیز دیگری است؟ مدتی طولانی علفهای هرز را نگاه میکنم..... نگاه مرا میفهمند..... شاید هم چون مثل کلاغ سیاه بال ندارند پیش من مانده اند..... اما، همین ماندنشان خوب است..... حس تازه ای دارم...... علفهای هرز گاهی از گلهای باغچه زیبا ترند..... کاش باغبان نچیندشان........ کاش کلاغ سیاه زیبای باغچه هر روز به من سربزند..... کاش تعبیر آدم بزرگها از زشتی و زیبایی اینقدر اشتباه نبود..............

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

افکار بهم ریخته من

امروز دوباره میخوام بنویسم و نمیدونم از چی و از کجا! دوباره همه افکارم ریخته به هم و قاطی پاطی شده! هرچند وقت یک بار اینطوری میشم! نمیدونم اصلا راجع به چی فکر میکنم و نمیدونم به چی باید فکر کنم! تا حالا اینطوری شدین؟! من که زیاد!!!


معمولا وقتایی که اینطوری میشم، میدونم حتما یه چیز مهم توی فکرم هست که باید در موردش فکر کنم! همون هم باعث میشه که همه چیز توی مغزم قاطی میشه و دیگه یادم میره که اون چیز مهم چی بود!!


میدونم! کمی شبیه دیوونه خونست!! مغزم رو میگم! ولی اینطوریه دیگه! این جور وقتا، چند جمله ای که اینجا مینویسم، افکارم کمی جمع و جور میشه!! چند ساعت که بگذره دیگه میدونم به چی باید فکر کنم!!!


......................

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تکیه گاه مهربان من


غم امروز یک دوست دوباره مرا به یاد دیروز میاندازد.... دیروز که نه، خیلی دورتر از آن....


روزهایی بود که هنوز نمیدانستم هیچ چیزی در این دنیا ماندنی نیست..... گمانم بر این بود که دوست داشتنی های من همیشه ماندگار خواهند بود.....


تا امروز از میان این دوست داشتنی ها، بسیار از دست داده ام..... اما ........ یکی از آنها با همه فرق داشت.....بسیار فرق داشت....


بعد از تمامی این سالها ، هنوز رفتنش را باور ندارم....... همیشه فکر میکنم روزی دوباره باز میگردد و دستان مهربانش حامی من خواهند بود.... هنوز هر شب با آرزوی دیدنش چشم برهم میگذارم... هنوز چشمانش در قاب عکس روی دیوار خانه مادری میدرخشند..... هنوز بوی نفسهایش تازه است....


دو روز دیگر، روز توست..... و میدانم که برای من هر روز روز توست..... هرچند کنارم نیستی... نمیدانم هنوز مرا دوست داری؟ اصلا مرا یادت هست؟


امروز من خود پدر یک فرزند هستم و با تمام وجود میدانم که چقدر سخت است مثل تو بودن.... نمیتوانم تصور کنم که هیچگاه مثل تو باشم.... هرچند خواهم کوشید.... اما تو برای من با همه فرق داشتی....


پدر، تمامی اشتباهاتم را ببخش..... کاش میتوانستم جبرانشان کنم..... کاش فرصتی دوباره بود.... اما امروز دیگر میدانم که هیچکدام از دوست داشتنی های من، ماندگار نیستند...... حتی تو


...........


پدر مهربانم، روزت مبارک

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

و آنگاه خدا عشق را آفرید



سالها به پای تو مینشیند و ماه ها به فردایت دل نگران است و ساعتها به کنار گهواره ات بیدار و دقیقه ای در زندگی او نیابی که برای دغدغه های تو دنبال چاره نیست و این ثانیه هاست که برای از نو دوست داشتنش از دست تو میروند.......


سالی دیگر به چینهای دست و پیشانیش افزود..... سالی دیگر برای جبران محبتهایش از دست تو رفت.... و فقط امروز را برایش جشن میگیری..... جشن میگیری تا بگویی امسال سال دیگری است و امسال دوستش خواهی داشت و او همچنان عاشق این جشن توست که میداند شاید همین یک روز است......


............. هدیه ای ناقابل به پاس سالها عاشقی او..... کاغذهای کادو را با تامل و درنگ بسیار از هم باز میکند.... کاش این ثانیه ها نگذرند و نگاه پرمحبت تو بر دستان چین خورده اش که هدیه ات را در بین دارند، همچنان بماند...... امروز نگاهت گرمایی دارد که چروک روی پیشانیش را از هم باز میکند..... کاش بماند این اکسیر جوانی..... و او همچنان هدیه تو را از میان کاغذ کادو بیرون میاورد.... عجله ای برای دیدنش ندارد... مهم گرمای محبت امروز توست که سالها و ماهها و ساعتها و ثانیه ها را برای داشتنش به دور ریخته.....


..........


فردا چه خواهد شد؟...... آیا فردا نیز تو مهربان خواهی بود؟ یا فردا دیگر روز او نیست؟ آنکه روزش را برای تو شب کرد و شب اش را به عشق تو با چشمان باز به سپیده صبح گره زد.....


سالهای طولانی گذشت و تو همچنان با عشق او غریبه ای...... کاش آشنا میشدی.......


و امروز او باز هم مثل سالهای گذشته منتظر یک آشناست.......


امسال شاید این آشنای عاشق تو باشی...... شاید.....


.......... مادرم روزت مبارک.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

نانوشته


اینجا همانجاست که نوشته نشده..... همانجا که نمیخواهی بنویسی


اینجا همانجاست که دل دوست با تو همدل نیست..... اینجا همان جای نانوشته هاست


..............


وقتی تو تمام خستگیهای مرا به باطل مینگری و تمام خستگیهای دنیا را بر دوش خود مینهی و تمام تلاش من برای تقسیم آن بیهوده میشود


همانجا که نازنین ترین موجود عالم هستی، مایه رنج توست


اینجا همانجاست که این دل دوباره تنهاست..... دل تو نیز تنهاست


....


اینجا همانجاست که تنهایی دلت را با من تقسیم نمیکنی .... همانجا که  آن نیستم که دلت را بر دلم تکیه زنی و دور بریزی هرآنچه خستگی و هراس است


.....


اینجا دوباره همان جای تنهاییست


بدون آنکه شمرده شوم..... بدون آنکه ..... باز تنها میشوم


..........


و فردای آنروز، بدون اینکه بفهمی با من چه کردی، دوباره مرا میخوانی


نمیدانم کجاست جای تنهایی دوباره من..... نمیدانم

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

.... به وسعت یک سرزمین


توضیح: این متن توسط یکی از دوستانم برای من ایمیل شد. بد نیست بخوانید










مستراحي به وسعت يک سرزمين


  بسيار دور از هم قد کشيده ايم . هر يک بر فراز صخره اي بلند و دره اي عميق ميان مان که با هيچ خاکستري پر نخواهد شد . جدايمان کردند . از روز اول مهر . با پوشش هاي متفاوت . مانتو و مقنعه و چادر تيره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله اي تراشيده به ساختماني ديگر فرستادند . من رابه مدرسه ي دخترانه و تو را پسرانه . دانشگاه هم که رفتيم جدايمان کردند . با رديف هاي دور از هم . نيمکت هاي خانم ها و آقايان . با درها و راهرو ها و ورودي ها و خروجي هاي خواهران و برادران .


جدايمان کردند و ما بسيار دور از هم قد کشيديم . در اتوبوس با ميله ها و در حرم و امامزاده با نرده ها و در دريا و ساحل با پارچه هاي برزنتي.


آنقدر دور و غريب از هم بزرگ شديم تا تو شدي راز درک ناشدني اي براي من و من شدم عقده ي جنسي سرکوب شده اي براي تو .تا هر جا که ديگر نتوانستند جدايمان کنند، در تاکسي و خيابان ، از زور بيماري و عقده هاي جنسي خود را به من بمالي و برهنگي ساق پايم حالي به حالي ات کند و نگاه حريص ات مانتو ام را بدرد .


جدا و بسيار دور از هم قد کشيديم انقدر که تا پايين تنه هايمان معذب مان کرد خيال کرديم عاشق شده ايم و چون عاشق هستيم بايد ازدواج کنيم و بعد هم با هزاران عقده ي بيدار و خفته به زير يک سقف رفتيم .


بسيار دور از هم قد کشيديم . انقدر که ديگر نگاه مان نيز يکديگر را خوب و درست نديد و نگاه هاي انساني جاي خود را به نگاه جنسيتي دادند درهمه جا . در محل کار ، در محافل فرهنگي و علمي و حتي جلسات سياسي .


و من بايد تقاص همه ي اين فاصله ها را بپردازم . تقاص دوري از تو و بر صخره اي ديگر قدکشيدن را . تقاص تو را نديدن و نشناختن را . بايد که تنم بلرزد وقتي هوا تاريک مي شود و من تنها در خيابانم . وقتي دنبال کار مي گردم . وقتي تاکسي سوار مي شوم . اينجا يک مستراح عمومي است به وسعت يک کشور . وطن پرستان عزيز . بهتان بر نخورد . آخر سالياني است که در همه جاي دنيا فقط مستراح ها را زنانه و مردانه کرده اند.



۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

روزمره گی


دوستی میگفت: گاهی روزمره گی و زندگی عادی ارجح تر است از عاشقی


چه میشود کرد..... زندگی است دیگر


گاهی عاشقی نیز خود را به چیزی ارجح نمیداند..... این اشکال خود عاشقی است


تقصیر ما نیست


...........


گاهی تو نمیدانی عاشقی یا این حس نیز قسمتی از روزمره گی توست..... این نیز چاره ندارد


..........


انگار که هیچ درد این آدمیزاد چاره ندارد


...............


گاهی دلم تنگ است برای روزمره گی.... گاهی هم برای عاشقی


... و انگار که در این روزمره گی، هر روز عاشقم... و نمیدانم این عاشقی است یا روزمره گی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

زندگی

گاهی زندگی سخت میشه. سخت تر از همیشه.... درست وقتیکه فکر میکنی زندگی خیلی خوب و عالیه....


و بدتر از اون اینکه کسی رو نمیتونی توی این سختی شریک کنی....


کاش آدما اینقدر بد نبودن....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

گل نازم بگو بارون بباره



دیروز برای چندمین بار بعد از تولد پسرم حس کردم که برای مراقبت ازش به نیرویی خارق العاده و عظیم نیاز دارم. نیرویی که بتونه پسرعزیز منو در مقابل تمام بدیهای دنیا حفظ کنه. اونوقت برای چندمین بار به این نتیجه رسیدم که نمیتونم این نیرو رو خودم داشته باشم. فقط میتونم به کسی که این نیرو رو داره ایمان داشته باشم. بعد از تمام تلاشهایی که برای سلامت نگه داشتنش میکنم، تنها کار دیگه ای که باقی میمونه همینه.


.....


وقتی سختی میاد یه عالمه


گوش تو فقط شنوا به آدمه


به خودت میگی موقع مشکلات به یادمه


دلگیر نشو این مرام یه آدمه


با تو میرسه به سختیا من زورم


از گل نازم خدا بوده منظورم


)حسین تهی(

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بیا با من مدارا کن


بیا با من مدارا کن


.....


امروز دوباره بارانی است و این دل هوای عاشقی دارد


این دل بی مدارا.... این دل بی انصاف.... عاشق است... عاشق است و امان از روزهای بارانی


.....


عاشق شعرهای هیلا صدیقی است... عاشق مردم تنهای شعرش...


عاشق پراستقامتان روزهای سخت تابستان.... عاشق خستگان روزهای زمستان.... عاشق آنکه میله های آهنین زندان را از روزهای گرم تابستان تا بهار لرزیده و هنوز دم برنمیاورد... عاشق صفحات فیس بوک که هنوز دردمند عزیزان است.... عشق است دیگر... زبان نمیفهمد


عاشق دخترک گل فروش که دیگر از او مریم نمیخری و مجبور است رز صورتی بفروشد.... عاشق گل رزهای صورتی پژمرده اش که صدتای آن به یک شاخه مریم نمیارزند... عاشق موهای طلاییش که هنوز طراوت کودکی دارند..... عاشق لبخندش وقتی که شاخه رز شکسته اش را میخری.... عشق است دیگر... لبخند را با پول هم میخرد


عاشق عشق نیمه سوخته یک دوست که هیچگاه نفهمیدم چرا برای عشقش نجنگید.... عشق است دیگر... منطق سرش نمیشود


عاشق قلبهایی که هنوز یارای عاشق شدن دارند..... نمیدانم چرا عشق را فریاد نمیزنند... شاید این عشق لا مذهب هرجا و در هر دلی معنایی دارد..... حتما اینطور است... عشق است دیگر... هزار رنگ است و یک رنگ


عاشق تمام دوستان بارانی.... یادش به خیر باران.... این روزها دوباره بارانی ام


..... این روزها هنوز عاشقم


 عاشق تو، عاشق پسرت............


....


برو عشق از خدا آموز، که من دل را بر او بستم


مجنونم و مستم


.... این خاصیت باران است! شاید

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

moved.....

خونه ام رو عوض کردم! پیش من بیاین!


http://roozebarany.wordpress.com

یک شروع بارانی


امروز چندمین روزی بود که توی تهران بارون میبارید..... این روزها حسابی بارونی بود! ولی من از بارون چیز زیادی نفهمیدم!! چون خیلی سرم شلوغ بود و سرما هم خورده بودم.... تازه دارم کمی بهتر میشم.... فکر کنم امسال سال پرمشغله ای باشه! شروعش که اینطور بود.... ولی به هرحال امسال رو برای تمام دوستان بارانی خودم سالی پر از موفقیت و سلامتی آرزو میکنم.... امیدوارم امسال بهتر از پارسال باشه.... خیلی بهتر.... همین..
برای من که اینطوره!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

با اینا، زمستونو سر میکنم


عید نزدیکه.... امروز دوباره یاد فرهاد افتادم.... روحش شاد....
"بوی عیدی"... "بوی کاغذ رنگی".... بوی هرچیزی که منو یاد بهار میندازه....
....
زمستان را یک بار دیگر سر کردیم.... با امیدها و آرزوهای فراوان.... با خاطره ای خوش از صدای بهار.... بهار دوباره میاید.... امسال هم "بوی عیدی و کاغذ رنگی"، همراه بهار است....
هفت سین ها چیده خواهند شد.... سمنو، سرکه، سماغ، سنجد، سیب، سیر،سبزه ....
.... و چند روز قبل از عید، امروز است.... چهارشنبه سوری.... "فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه"....
اما از قاشق زنی دیگر خبری نیست.... سالهاست که اینطور است.... چهارشنبه سوری همراه است با صداهای مهیب انفجار.... و گه گاهی ترس.......... دیگر کسی برای قاشق زنی به در خانه ما نمیاید.... میداند که دیگر کسی آجیل چهارشنبه سوری را به او نخواهد داد....
بدون آنکه حتی متوجه شویم، تغییر کردیم..... کاش "بوی جوی لاجوردی" هنوز هم "هوس آبتنی" میداد.... کاش هنوز هم "برق کفش توی گنجه" بدون اینکه به مارک و قیمتش بیاندیشیم، چشم را خیره میکرد.....
لباس نو عید، بوی تازگی و شادی میداد...... یادش به خیر....
..................
امسال هم هفت سین را خواهم چید.... امسال هم لباس عید برایم تازگی دارد.... امسال آجیل چهارشنبه سوری خواهم خرید.... و به تو قول خواهم داد، اگر برای قاشق زنی بیایی، ظرف تو را از آن پر خواهم کرد.... نوش جان...
..............
بوي عيدي، بوي توت ، بوي كاغذ رنگي

بوي تند ماهي دودي وسط سفره نو

بوي ياس جا نمازه ترمه مادر بزرگ

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

شادي شكستن قلك پول

وحشت كم شدن سكه عيدي از شمردن زياد

بوي اسكناس تا نخورده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

فكر قاشق زدن يه دختر چادر سياه

شوق يه خيز بلند از روي بقچه هاي نون

برق كفش جفت شده تو گنجه ها

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

عشق يك ستاره ساختن با دو لك

ترس نا تموم گذاشتن جريمه هاي عيد مدرسه

بوي گل محمدي كه خشك شده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

بوي باغچه بوي حوض عطر خوب نذري

شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن

بوي جوي لاجوردي هوس يه آبتني

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد---- به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامـــــی بر نمی گیرند----زهی سجاده تقوا که یک ساغـــــــر نمی ارزد
..........
این شعر رو امروز صبح یکی از دوستان خوبم روی صفحه فیس بوک نوشته بود.... چه شعر زیبا و پر معناییه....
..
امروز یک دوست نازنین از دیدار اتفاقی با یک جانباز صحبت میکرد.... و میگفت که اون مرد با تمام مشکلات و یک دست مصنوعی و .... به زندگی ادامه داده و از روزگار کمترین گله و شکایتی نداره.... تنها شکایتی که داره از ما آدمهاست.... و اونهم نه از اینکه فراموشش کردیم... از اینکه ادعای زیادی در جبران خدمت این افراد داریم...
..... سهمیه کنکور.... سهمیه استخدام... حقوق جانبازی.... سهمیه سفرهای زیارتی.... سهمیه...؟؟!؟!
....
درسته که زیاد دیدیم کسانی رو که با همین سهمیه ها وارد دانشگاه شدند، توی پستهای خوب استخدام شدند، ارتقا رتبه پیدا کردند، ... و ....
اما نخواستیم اکثریت اونها رو ببینیم.... نخواستیم باور کنیم... برای همین زود فراموششون کردیم.... کسانی که خواسته و ناخواسته، از جان و مالشون گذشتند تا ایران رو از هجوم بیگانه در امان نگه دارند....
درحالیکه خود این افراد بدون هیچ چشمداشتی به زندگی ادامه دادند.... کاش میشد بدون غم زندگی کرد... کاش میشد ...
....
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد---- به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامـــــی بر نمی گیرند----زهی سجاده تقوا که یک ساغـــــــر نمی ارزد