۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

اینجا زمستان است....


اینجا زمستان است.... اما نه با تمام خصایص یک زمستان واقعی....
سرد است.... ساکت است در عین شلوغی.... همه چیز و همه جا یخ بسته.... همه در کنج خانه ها میمانند از ترس سرما.... آنان که پای از خانه بیرون میگذارند به ناچاری، یا در ترافیک خیابانها ساکن میشوند و یا با اندامی یخ زده کنار همان خیابانها می ایستند تا تو با اتومبیل گران قیمت خود در چاله ای بیافتی و هرچه آب گل آلود است به سرتا پایشان بپاشی....
اینجا زمستان است.... اما هرچه از زمستان به خاطر میاورد، سردی است و مرده گی....
......
یادش به خیر،
کوچه های سپید....
پسرک لبو فروش....
صدای بچه ها در حال برف بازی....
آدم برفی....
و در آن میان، صدایی آشنا که فریاد میزد..."برف پارو میکنیم!!"
.... یادش به خیر، چقدر سپید و زیبا بود....
..........
امروز اولین باری است که زمستان را دوست نداشتم....
تا همین چند سال پیش، پسران محله ما، روزهای برفی هر چه ماشین گیرکرده در برف بود را هل میدادند....
امروز، مرد میانسالی کنار پیاده رو ایستاده بود و به چرخ جلوی اتومبیلش که در چاله ای گیر کرده بود مینگریست.... و هیچ مردی در محله ما نبود که بگوید "آقا چی شده؟"
.............
....
نیم ساعت توی برف ایستادم و هرچه کردیم نتونستیم ماشین بنده خدا رو از توی چاله در بیاریم. دو نفری نمیشد... ماشینش هم سنگین بود!! آخرش هم گفت "آقا شما برو. زنگ میزنم پسرم بیاد با ماشینش ماشین منو بکسل کنه درش میاریم." من هم که از خیر آدمای امروز ناامید شده بودم، عذرخواهی کردم و رفتم.....

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

چرا هیچ کس اینجا نیست؟؟


امروز یکی از دوستانم روی دیوار فیس بوک نوشته بود:
"چرا هیچ کس اینجا نیست؟"....
...............
حس دلتنگی غریبیه.... مدتهاست که این حس همراه منه.... من میدونم چرا هیچ کس اینجا نیست....
در واقع خیلی ها اینجا هستند. ولی مساله اینجاست که این خیلی ها اصلا نمیدونند که برای چی اینجا هستند.... و همین باعث میشه که آدم فکر میکنه هیچ کس اینجا نیست....
...
یه روزایی بود که دوستان اینترنتی از بهترین دوستان بودند... برای هم درد دل میکردند... به درد دل هم گوش میدادند... همدیگه رو راهنمایی و کمک میکردند.... شاید امروزیها باورشون نشه... اما من اون روزها رو دیدم و هنوز باورشون دارم...
اون روزها، اینجا بهترین بود برای رفع دلتنگی ها و سبک شدن و انرژی گرفتن....
اما دریغ که روز به روز اون خونه با صفا و دوست داشتنی تبدیل شد به یک محیط ناامن و دلتنگ.... جایی که شاید اگر هنوز بهش سر میزنم از سر عادته .... و شاید روزنه امیدی از دیروز....
..........
.....
چیزایی هست که از بودن و نبودن آدمها توی این دنیای مجازی خیلی خیلی مهم تره....
مثل دوستیهایی که امروز اصلا شکل دیروز نیست...
مثل جمع دوستانی که مدتهاست مثل دیروز جمع نیست....
مثل اس ام اس های احوال پرسی و صبح به خیر و شب به خیر هایی که دیگه خبری ازشون نیست....
مثل بعد از ظهرهایی که با یک دوست خوب میگذشت...
مثل خوردن شام توی یک رستوران دنج....
مثل چای و قلیون پارک فدک، مثل فرحزاد، مثل فشم، مثل کن....
مثل یک مهمانی شلوغ و پر سر و صدا که آخرش با صدای گیتار و یک آواز ملایم تموم میشد....
مثل شب های بالکن ویلای نوشهر که یک جمع بزرگ رو توی خودش جا میداد....
مثل کسانی که به من اعتماد داشتند و سفره دلهاشون پیش من باز بود....
مثل اعتماد من به اونها و سفره باز دل من پیششون....
مثل روزهای بارونی قدیم....
مثل یک آغوش گرم و دوست داشتنی.... پر از مهر و محبت و صفا و یکرنگی....
.....
آره دوست خوب من..... خیلی چیزها مثل قبل نیست.... به همین دلیل "هیچ کس اینجا نیست.."
چون آدمهای قدیم، دیگه یا کسی نیستند و یا اینجا نیستند....
....
دلم یه دنیا گرفته از همه کس و همه چیز.....
دلم گرفته از دیوارهای اعتماد و دوستی نزدیکانم که هر روز داره آجر به آجر و خشت به خشت فرو میریزه...
و من هنوز هم میدونم که "چرا هیچ کس اینجا نیست..."
....
میخوام فریاد بزنم که پس من که اینجا هستم کی ام؟؟
اما صدایی در نمیاد.... یک چیزی بهم میگه تو هم کسی نیستی.... یا اینکه اصلا اینجا نیستی....
....
صبح به صبح لاگ این توی یاهو و فیس بوک.... لوگ آوت هرشب، .... اینا ثابت نمیکنه که کسی هست..... اینا فقط یه عادته مزخرفه..... مثل یک جور اعتیاد....
دیگه حتی یک ایمیل هم پیدا نمیشه که برای من نوشته باشنش.... فقط فوروارد........ و فقط سند تو آل.....
مدتهاست که ایمیلی ندیدم که فقط برای من نوشته شده باشه و چیزی جز گله و شکایت توش باشه....
مدتهاست .....
..........
و همه اینها و هزاران دلیل دیگه هست برای اینکه "هیچ کس اینجا نیست..."
.........
کاش میشد اینقدر دنبال آرزوها و فرداها ندوییم و همین فردا عصر با یک دوست خوب بریم بیرون و وقت بذاریم که به دردهای دلش گوش بدیم و براش مرهم باشیم.....
نه فقط برای اینکه کمی دل خودمون رو خوش کنیم.... بلکه برای اینکه یادمون بیاد زیباییهای زندگی.... زندگی که هر روز داریم تلفش میکنیم که شاید فردا بهتر باشه....
حتی برای یک قرار دوستانه که هر جایی میتونه باشه، روزها و روزها دنبال وقت مناسب و محل مناسب میگردیم تا همه چیز عالی باشه..... و متاسفانه اینطوری هیچ وقت هیچ چیزی عالی نیست.....
عالی ترین قرار ملاقات اونه که بدون هیچ هماهنگی و یکباره انجام بشه..... بدون اینکه حتی لباست مناسب باشه.... بدون اینکه جای مشخصی رو توی نظر داشته باشی....
عالی ترین دوست اونیه که از چنین قراری استقبال میکنه.... بدون اینکه به کارهای انجام نشده اون روز فکر کنه....
عالی ترین زمان، زمانیه که خودت رو رها میکنی برای چیزی که دلت بهت میگه.....
.....
و افسوس که هنوز هم "هیچ کس اینجا نیست..." به هزاران دلیل....
........
کاش اونقدر دلتنگ نبودم و میتونستم از امید  به روزنه هایی که هنوز از دیروز باز مونده هم بنویسم....
اما خسته ام..... باشه برای بعد.....
....
آهای، کسی اینجاست؟؟؟

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

خاطره

 دوستی میگفت وقتی سن آدم از عددی بیشتر میشود، فقط میتوان با خاطرات خوش بود.... دیگر چیزی جز خاطرات خوش نیست....
نمیدانم شاید برای بعضی اینطور باشد.... اما ترجیح میدهم باورش نکنم.... میگویند اگر چیزی را باور کنی برایت اتفاق می افتد...
......
...............
تنها چیزی که آزارم میدهد این است که امکان تجدید بعضی خاطرات زیبا که برای همیشه در ذهنم ماندگارند، نیست....
کاش میشد....
...............
به هرحال دنیای ما این است.... همه چیز در این دنیا درحال حرکت به سمت خاطره شدن است....
گاهی حتی خاطرات نیز ماندگار نیستند....
خوب بود اگر میشد خاطراتی که قابل تجدید نیستند را فراموش کرد.... خوب بود؟؟ شاید هم نه....
....
درست است که هنوز چیزهای خوش آیندی در زندگی هست و سن من از هر عددی که بگذرد فرقی ندارد! اما دلم به بعضی خاطرات نیز خوش است....
.........
چهره ها، لبخندها، اشکها، موسیقی، خیابانهای شهر، گلها، وقایع تلخ و شیرین،..... و خیلی چیزهای دیگر که خاطره ای را یاد آور میشوند....
و گاهی هر چیزی میتواند خاطره تو باشد.... حتی چیزهایی که نمیدانی....
و آنگاه دلم تنگ میشود.... خیلی تنگ.... برای تو تنگ میشود.... خاطره ای که دیگر تجدید نخواهی شد....
امروز شادم..... و در عین شادی، هنوز دلم تنگ است.... میشود؟؟؟! آری .... میشود....
هیچ چیزی در این دنیا نشدنی نیست....

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

غربت قریب


نم نم بارانی که دیشب دوباره هرچه سیاهی آسمان شهر بود را بر سر و روی اتومبیل تازه کارواش رفته من فرو ریخت و کارواش دیرهنگامش را به کثافتی زودهنگام تبدیل نمود!!
نمیدونم چرا توی این شهر هیچ چیزی جای خودش نیست!!
حتی بارون هم دیگه بی موقع میاد!!
هرچند بارون هر طوری که بیاد دوستش دارم!! اما یک چیزی هست که چند تا قطره بارون دیشب که ظاهرا فقط برای کثیف کردن ماشین من اومد، یادم انداخت....
چرا توی این شهر همه چیز عوضیه؟!!
چرا هیچ کاری به موقع خودش انجام نمیشه؟؟!
چرا هیچ کس قابل اعتماد نیست؟؟
چرا پل روی اتوبان نیایش با 4متر ارتفاع ساخته شد؟؟؟
چرا بعدش فهمیدن که اشتباه شده و نیم متر آوردنش بالا!!؟
چرا محض رضای خدا بین تمام دروغها یکبار هم راست نمیگیم؟!
چرا اینقدر غیرمنطقی هستی و از روی احساس عمل میکنی؟؟
یا چرا اینقدر احساساتی هستی و اصلا منطق سرت نمیشه؟!
چرا همیشه از همه چیز ناراضی هستیم؟؟؟
چرا اینهمه چرا میگی؟؟! یکبار هم هیچی نگو!!
چرا ماکارونی امروز نمک نداره!!از همه بدتر اینکه چرا آدمهای اطراف ما اینقدر بد شدند و به هیچکدومشون اعتبار و اعتمادی نیست؟؟؟
راستی چرا؟؟

.............
..........
امروز دوستی و فردا دشمن.... امروز آلوده عشقی و فردا آکنده از نفرت.... امروز ادعای پاکی داری و فردا روز نمایش پس پرده توست که ناپاکی است و هرزگی و آلودگی و هر آنچه نمیخواهی باشی....
.........
سراغ دارید کسی رو که گفته های امروزش با کرده های فرداش یکی باشه؟؟؟ اگر هم باشه 99% مطمئن باشید که هنوز فردا نشده!!
.........
امروز میگویی هرکاری برایم خواهی کرد... فردا که نکردی چه؟ ....میدانم فردا چه خواهی گفت....
امروز قولی میدهی نامشروط.....
فردا که عهد میشکنی، هزاران شرط ناگفته داری....
یادت رفته بود که آنها را بگویی!! میدانم....
...............
.......

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

شهر زنان


خبری شنیدم که شایعه به نظر میرسد....
"ورود خانمها بدون سرپرست و یا همسر به تمامی مکانهای تفریحی ممنوع شد"
......
هرچند این خبر شایعه بود، اما .... ایجاد "پارک بانوان" و پس از آن افتتاح "شهر بانوان" خبر از حرکت به سمتی میدهد که خبر فوق چندان دور از ذهن نباشد.....
...........
..........
دیروز داشتم فکر میکردم اگه اینطور بشه، دیگه سهند با مامانش نمیتونه بره پارک!! یعنی من همیشه باید همراهشون باشم!! اینطوری یا سهند خیلی کمتر باید بره پارک، یا اینکه باید تنهایی بره!! شاید هم وقتی که من نیستم به عنوان سرپرست خانواده قبولش کنند!! آره، حتما اینطوره!! دیگه برای خودش مرد شده!! من که قبولش دارم!!
سهند، مراقب مادرت باش!!
..............
راستی قابل توجه اون خانمهایی که هنوز شوهر پیدا نکردند!! از این به بعد باید با پدر گرامی برید سینما!!! بیچاره احمدی نژاد خیلی وقت پیش گفت که "اون ممه رو لولو برد!" ما متوجه نشدیم به کی داره میگه!! دوست پسر گرامی باید چند تا صندلی اونطرف تر بشینه و سرکار خانم کنار پدر گرامی!! توی تاریکی سینما هم، دور از جون پدر گرامی شما، کم تشابه به لولو نیست!!! مهم اینه که لولو باشه یا نباشه .... رو با خودش برده فعلا!!
راستی یه چیزی،... خیابون هم مکان تفریحی به حساب میاد؟؟ برای خیلی ها که اینطوره! من پیشنهاد میدم اصلا خانمها بدون سرپرست و یا همسر از خونه بیرون نیان.... چون توی ایران هرجایی ممکنه مکان تفریحی باشه!! حالا از ما گفتن بود....
........
یه چیز دیگه.... توی این شهر زنان مساله حجاب رعایت میشه؟؟ یا اینکه خانمها میتونند با بیکینی از استخر بیان بیرون و یه سری به مغازه های اطراف بزنند؟؟! آخه توی همشهری آنلاین نوشته بود که همه چیز داره حتی فروشگاه مخصوص خانمها...
حالا حساب کنید توی شهری که یکدفعه چند تا اراذل و اوباش میریزن توی استخر بانوان و .... یه شهر ساختن که مخصوص خانمهاست!! اونجا چه اتفاقاتی بیافته خدا میدونه!! احتمالا شهر بانوان با دوربینهای مدار بسته کنترل میشه!! توی اتاق کنترل هم یک آدم معتمد و متدین میشینه که اصولا نباید یک خانم باشه!! چون خانمها معتمد نیستند!! اگه بودند که توی شهر بانوان محصور نمیشدند!! میشدند؟؟؟ 
آقا پذیره نویسی برای کنترل سیستمهای دوربینها مدار بسته شهر بانوان آغاز شد!!! بشتابید!!
حالا تازه اگر هم اینطور نباشه... از کجا معلوم که اون اراذل و اوباش نریزن توی اتاق کنترل و فیلمها رو بردارن و برن؟؟
اوووووووه!! آقای چقدر دردسر داره این شهر!! نمیشه حالا اجازه بدید سهند با مامانش بره پارک؟ مساله حله ها!! نیست؟؟؟

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

دنیای تنهایی ها


این دنیا پر است از آدمهای جورواجور..... هزار رنگ.... هزار شکل.... هزاران رفتار....
میتوانی هر آنچه میخواهی در میانشان پیدا کنی....
با این حال آدم اینجا دلش میگیرد.... از تنهایی...!! مثل این است که همه این آدمها ماشینهایی هستند که به وقت روشن میشوند و به وقت خاموش.... احساسی در آنها نمیتوان یافت....
یا اگر می یابی، کوتاه مدت و مصنوعی است.....
......
با تمام این احوال، ... سخن از عشق که باشد، هنوز دنبال عشق اسطوره ای میگردند....
عشق زمینی، هزاران دردسر دارد و با تمام دردسرهایش عشق است.....
اما این آدمها سخت میفهمند....
برای همین است که میان این همه آدم، آدم هنوز تنهاست....
.............
شاید..... نمیدانم.... من هنوز هیچ نمیدانم...
هوای امروز تهران ابری است.... کاش باران بیاید...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

سلام


مدت زیادی بود که نمینوشتم.....
هم به خاطر اینکه از محیط اینجا دلگیر بودم و هم به خاطر مشغله زیاد....
..........
امروز یک روز بارانی است....
........
گاهی چیزهای قدیمی از جدیدترها خیلی بهترند.... مثل یک وبلاگ قدیمی، مثل روزهای بارانی قدیم، مثل دوستان قدیمی، مثل....
.. اما برای قدیمی شدن، باید ماند.... باید صبر کرد.... برای بهتر شدن... نه برای خاطره شدن.... فقط برای بهتر شدن... برای استوار شدن.... برای همیشه ماندگار شدن.... باید زیاد صبر کرد....
....
باران امروز تمام قدیمی ها را به یادم آورد....
چقدر زیبا و دوست داشتنی اند....
هنوز هم ....

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

اولین روز از چهلمین سال زندگی


دیروز روز تولد من بود. سوم اسفند....
معمولا اینطوره که شب تولد شب خوبی میشه.... اما همیشه اینطور نیست.... ولی شاید روبرو شدن با بعضی واقعیت ها و دور ریختن بعضی رویاها، بتونه هدیه خوبی برای شب تولد آدم باشه....
....
امسال شب تولد من چنین چیزی به من داده شد....
واقعیتهایی از زندگی که شاید تا حالا سعی در فرار ازشون داشتم.... میگن اسفندیها خیال پردازن.... شاید راست میگن....
آرمانگرایی در خیال وقتی که نمیشه توی واقعیت زندگی بهشون رسید.... این هم نوعی خیال پردازیه.!
...
امسال برای من سال پر دردسر و پر از تغییرات بود.... فکر کنم شب تولدم، پایان یک دوره از زندگی من شد.... و شروع دوره جدیدی از زندگی.... اتفاقی که برای من افتاد باعث شد که تمام تلاشم رو به کار بگیرم تا دیگه به دوره ای که برای خودم تموم شده میدونمش بر نگردم....
......
آرزوی من در صبح اولین روز چهلمین سال زندگیم اینه.... خدایا کمکم کن تا هیچوقت از واقعیت زندگی دور نشم و بهم قدرت بده تا در کنار این واقعیت ها که چندان خوشایند هم نیست زندگی کنم و بتونم روحم رو از گزندشون دور نگه دارم....
...
شاید روزی برسه که بفهمم این واقعیت های خوش و ناخوش، همون چیزیه که بهش میگن زندگی.......

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

دلتنگ باران


سلام.....
...
اینجا کسی دلتنگ باران است......
اینجا کسی دلتنگ بارانی است بی موقع ... دلتنگ آن زمان که چتری نیست و رگبار باران غافلگیر کننده است....
اینجا کسی دلتنگ آن لحظه است که قطرات باران میدرند همان مانده لباس نازک و کهنه بر تنش را، تا که دیگر هیچ نماند میان باران و عریانی او.....
اینجا کسی دلتنگ روزی است که ابرها، حتی برای لحظه ای از پوشاندن خورشید غافل نشوند....
اینجا کسی دلتنگ رگبار باران است..... رگباری که انگار تمامی ندارد....
...... و این دلتنگ، هنوز هم به شبنم روی برگ گلی دلخوش است....
آخر شبنم هم بوی باران میدهد.... اما این روزها حتی دریغ از دیدار یک شبنم....
........
خدانگهدار....

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

عشق و دوست داشتن



عشق از نگاه نادر ابراهیمی ...

«عشق» در لحظه پدید می آید،«دوست داشتن»، در امتداد زمان.
این، اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.عشق،معیارها را در هم می ریزد،دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا می شود.
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد،دوست داشتن،از شناختن وخواستن سرچشمه می گیرد.عشق، قانون نمی شناسد،دوست داشتن،اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست.
عشق فوران می کند- چون آتشفشان،و شره می کند چون آبشاری عظیم،دوست داشتن،جاری می شود چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم.عشق،ویران کردن خویش است، دوست داشتن،ساختنی عظیم.
عشق،دق الباب نمی کند،مودب نیست،حرف شنو نیست،درس خوانده نیست،حسابگرنیست ،سر به زیر نیست، مطیع نیست...
عشق،دیوار را باور نمی کند،کوه را باور نمی کند،گرداب را باور نمی کند،زخم دهان باز کرده را باور نمی کند،مرگ را باور نمی کند...
عشق، در وحله ی پیدایی ، دوست داشتن را نفی می کند،نادیده می گیرد،پس می زند،له می کند و می گذرد.دوست داشتن نیز،ناگزیر،در امتداد زمان، عشق را دود می کند،به آسمان می فرستد، و چون خاطره ای حرام،فرشته ی نگهبانی بر آن می گمارد.عشق،سحر است،دوست داشتن،باطل السحر.عشق و دوست داشتن،از پی هم می آیند،اما هرگز در یک خانه منزل نمی کنند.عشق،انقلاب است،دوست داشتن، اصلاح.میان عشق و دوست داشتن،هیچ نقطه ی مشترکی نیست. از دوست داشتن به عشق می توان رسید، و از عشق ، به دوست داشتن.اما به هر حال،حرکت از خود به خود نیست،از نوعی به نوعی ست، از خمیره ای به خمیره یی...
و فاصله ایست ابدی،میان عشق و دوست داشتن.که برای پیمودن این فاصله ،یا باید پرید،یا باید فروچکید...
.....................
متن فوق نگاه آقای نادر ابراهیمی است به عشق و دوست داشتن که توسط یکی از دوستان بسیار خوبم برای من ارسال شد. در نظر ایشان این دو مقوله، کاملا ناسازگار و در عین حال کاملا مرتبط اند....
و اما این متن جای تامل بسیار دارد....
چنین دیدگاهی در مورد عشق و دوست داشتن، از نظر عاشقان کاملا دردآور است و از نظر دوست داران بی شک منطقی است و زیبا.
شاید برای دوست داشتن باید عاشق شد و شاید برای عاشق شدن باید دوست داشت....
خیلی جالب است. چون در عین حالی که علاقه مندم این مطلب را انکار کنم و عاشقی و دوست داشتن را با هم در یک جا بگنجانم، با نگاهی به واقعیت زندگی گرایش زیادی به قبول ناسازگاری این دو دارم..... خیلی جالب است..... اما.....؟؟؟

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

یک شب بارانی


دیشب بعد از مدتها باران آمد..... شاید به خاطر آرزوی یک دوست که از راه دور برای ما باران آرزو کرد..... دیشب دوباره دیداری تازه شد..... دیشب شب خوبی بود..... با تمام نگرانی ها و دغدغه های روز، دیشب شب خوبی بود....
امروز صبح شهر تهران بوی تازگی میداد.....

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

زمستان امسال


امروز 13 روز از شروع فصل زمستون میگذره. پاییز که بدون بارون گذشت. دلمون خوش بود به زمستون. اون هم که فعلا فقط سرما داره. بدون برف و بارون. هفته پیش ماشینم رو بردم کارواش. ولی بازم خبری نشد!! چه ربطی داره؟ باور کنید همیشه ربط داشت!!! هروقت من ماشینم رو میبردم کارواش، فرداش بارون میومد!! باور کنید!!! ولی این بار کارواش هم تاثیری نداشت! فکر کنم کارواش ها هم دیگه مثل قدیم نیستند!!!!!!
............
دلم یک روز بارانی میخواهد... یک روز پر باران.... از آن بارانهایی که زیر شرشر قطرات عجولش خیس خیس شوم..... دلم برای دیدار دخترک گل فروش خیابان ظفر که زیر تاقچه اولین خانه سر خیابان می ایستاد تا باران خیسش نکند تنگ است.... دلم بدجوری باران میخواهد..... دیگر اگر برف هم باشد راضی ام..... فقط ببار..... دلم آسمانی میخواهد که بر زمین ببارد.... من دیگر به برف هم راضی ام..... تو فقط ببار... هر چه میخواهی ببار.... چه باران، چه برف....