۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

محرم...

.
.
باز هم محرم شد...
..
باز هم محرم، باز هم چهره شهر سیاه پوش شد..
باز هم قدم به قدم تکیه های داربستی موقت... مثل خیلی از کارهای موقت دیگر این مردم...

باز هم شبها صدای طبل و سنج و فریادهای گوش خراش مداح محل که ساعت 11 شب خواب پسرم را میپراند...
باز هم صبح دیرآمدن سرکار با چشمان خواب آلود به بهانه تا دیروقت نذری دادن...
باز هم اتومبیلهایی که تا دیروز بلوار اندرزگو را دور دور میکرد، با نوشته های "یا حسین" و....
باز هم خوش تیپهای سیاه پوش شب...
باز هم لوندیهای دختران عزادار حسین!...
باز هم قرارهای شبانه تا دم صبح به بهانه عزاداری...
باز هم خاک خوردن شیشه های عرق کشمش دو آتیشه تا بعد از محرم...
باز هم حضور شکم سیران در صفهای غذای نذری...
باز هم...
باز هم..
باز هم محرم با تمام آنچه نباید باشد و آنچه هست...
..
این ماه برای من تنها یادآور این است که این مردم عزاداری را بیش از شاد بودن دوست دارند..
این مردم مرده میپرستند..
این مردم اگر حسین با تمام صفاتی که برایش قائلند زنده بود، یک روز زنده اش نمیگذاشتند..
این مردم تفاوت جشن و عزا، شادی و غم، و تفاوت خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده اند..
این مردم دیگر شبیه انسانی که میشناسم نیستند..
..
چیزی نیست... یک ماه دیدن بساط ریاکاری را دیدن کار دشواری نیست.. یک ماه دیدن مردمی که حتی ذره ای از کتاب آسمانی خود را نخوانده اند اما برای امام سومشان یک ماه سیاه میپوشند و بر سر و سینه میزنند، کار سختی نیست...
میگذرد... این یک ماه هم میگذرد...
اما سخت است یک عمر در میان مردمی نادان که علاقه ای به دانستن حقایق ندارند زندگی کرد... سخت است..