۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

....................

عاشورای امسال هم گذشت... نه مثل هرسال... اما گذشت... گذشت و تنها چیزی که باقی گذاشت ..... همین چند نقطه پشت سرهم بود برای بهتر اندیشیدن....
کاش همین چند نقطه پشت سرهم رو که همیشه توی زندگی ما وجود داشته و داره، ندیده نگیریم.... این روزها، این نقطه ها خیلی بیشتر شدند.... اما هنوز خیلی از آدمای ایران هستند که نمیبینندشون... شاید هم نمیخوان ببینند.... بینایی نعمت بزرگیه..... استفاده نکردن از این نعمت یک جور ناسپاسی به داشتنشه....
.........
برای 300 نفر که شاید 550 نفر باشند آرزوی سلامتی دارم.... و برای 11 نفر که شاید 15 نفر باشند دیگه هیچ آرزویی ندارم. چون بهترین رو انتخاب کردند و ایمان دارم که به بهترین رسیدند.... کاش پیش ما میموندند....
........
خیلی وقته که از نوشتن اینجا خسته ام......... از خیلی چیزها خسته ام.........
وقتی چیزی داری برای نوشتن، وقتی چیزی داری برای اندیشیدن، برای گفتن، برای فریاد زدن، برای دیدن،.....
اما نمیتونی بنویسی، نمیتونی ......... اونوقت خسته میشی....
............
من خسته ام... اما هستم.... میمونم.... مطمئنم که این خستگی رفع میشه.... به زودی زود......
طلوع فردا نزدیک است اگر این شب تو را نشکند......

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دوست خوب



چند روزیه که دخترک گل فروش رو نمیبینم..... دلم برای گلهای مریم تنگ شده.... خدا کنه بیمار نشده باشه.... آخه این روزا هوا خیلی سرده....
راستی شما میدونید من چرا پشت جمله هایی که مینویسم چند تا نقطه میذارم؟؟! میگن به خاطر اینه که حرفهای نگفته زیاد دارم!! البته معمولا حرفهاییه که خودم هم نمیدونم چیه!!
.........
دیشب با چند تا از دوستامون صحبت از این بود که دوست باید از دوستش توقع داشته باشه یا نه؟ نظر شما چیه؟
من عقیده دارم اگر از دوست نشه توقع داشت که به آدم کمک کنه، اون دوستی به هیچ دردی نمیخوره. شاید گاهی پیش بیاد که انتظار داری یک دوست برای تو کاری انجام بده. ولی دوست محترم شما، به دلیل گرفتاری خودش نتونه کاری برای شما انجام بده. اشکالی هم نداره. اما اگر بدونی که کسی میتونه برات کاری بکنه و نمیکنه، یا اینکه حاضر نیست از مسائل غیر ضروری خودش، چه مالی و چه معنوی بزنه و به شما برسه... اونوقت بهتره که روی دوستی با چنین فردی کمی بیشتر فکر کنی....
البته برای همه ما پیش میاد که از اینجور سهل انگاریها میکنیم. کم هم نیست اینطور مواقع.... ولی متاسفانه اصلا درست نیست....
بهتره همه ما سعی کنیم کمی بیشتر به دوستامون برسیم..... فکر کنم لذتش بیش از هرچیز دیگه ای باشه.....
................


۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

قاب پنجره



پنجره ایست  رو به هیچ و رو به همه چیز
قاب پنجره، شیشه ها را به هم میفشارد تا نتوان هوای آنسوی پنجره را نفس کشید....
نمیدانم.... شاید هوای آنسوی پنجره هم دلچسب تر از این سو نباشد....
....
پنجره ایست که شبها ستاره ها مینگرد و روزها نور خورشید را لمس میکند... اما پشت قاب خود، مرا باز میدارد از لمس نور... مرا باز میدارد از شمارش ستاره
.....
شاید قاب پنجره مرا میازماید.... شاید ترس از هوای آنسوی پنجره مرا پشت این قاب حبس کرده.... شاید این تقصیر پنجره نیست....
..........
میاندیشیدم که شاید قاب پنجره ها را خود میسازیم..... اما شیشه ایست این پنجره..... شیشه ایست تا فراموش نکنیم آنسوی پنجره را.....
......
اکنون وقت تمیز کردن شیشه ها از غبار است..... شاید وقت گشودن قاب پنجره نیست..... غبار شیشه ها را پاک میکنم تا آنسوی پنجره را به خاطر آورم....
.... یادم نمی آید.... به نظر میرسد آنسوی پنجره نیز نفس کشیدن سخت است.... یا شاید این خیال، ترسی بیش نباشد......... امروز دوباره نمیدانم.... هیچ نمیدانم.....
...........
شاید دیگر روزی برای گشودن پنجره از راه نرسد..... شاید برای همیشه باید آنسوی شیشه ها را از پشت قاب پنجره دید....
...............
اما امروز پنجره ها را باز کنید.... هوای آنسوی پنجره بس لطیف و زیباست.....
کاش پنجره دلها به همین سادگی باز میشد.... کاش آنسوی قاب دلهایمان به همین لطافت و زیبایی بود....
شاید باشد.... اگر بخواهیم.... امید.............

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

روزمره گی


این روزا اتفاق خاصی نمیافته..... شاید این خودش یک اتفاق خاص باشه که چند وقته اتفاق خاصی نمیافته!!؟ نه؟!
...... شاید
شاید هم اتفاق خاصی میافته و من دچار روزمره گی شدم.....
به هرحال خسته کننده شده....
روزهای بدون اتفاق خاص رو زیاد دوست ندارم.......
.... از این بدتر اینکه بدونی بالاخره یک اتفاق خاص میافته ولی حالا نه....
اینو بهش میگن انتظار.... بزرگترین دلیل دچار روزمره گی شدن همین انتظاره!
........ از اون هم بدتر اینکه ندونی این اتفاق خاص خوبه یا بد....
راستی! اشتباه نشه! اون اتفاق خاص رو نمیگم که قراره بیافته! اون یکی اتفاق خاص دیگه که اصولا چیز خوبی نیست!! ولی ممکنه خوب هم باشه!! شاید هم نباشه!!
دلیل اینکه یک اتفاق خاص آدم رو به انتظار میکشونه و اون انتظار آدم رو دچار روزمره گی میکنه همینه که آخرش رو نمیدونی!!!
من الان دچار روزمره گی شدم!!! یکی منو نجات بده.......لطفا!!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سکوت


امروز حس عجیبی دارم.... حس میکنم دنیا ساکته.... دلم یک ویلای جنگلی میخواد....
.............
..........

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شیطان درون ما


چند روز پیش اتفاق بدی توی بازار تهران افتاد.....
یکی از تجار ثروتمند بازار به ضرب گلوله کشته شد.... و حالا گذر کوچکی روی همین جریان.....
.....
یکی از دوستان قدیمی این آقا، به دلیل مشکلات عدیده مالی نیاز به 100میلیون تومان پول داشته و چند بار برای گرفتن قرض به آقای ... مراجعه میکنه. اما آقای... در نهایت با 10میلیون موافقت میکنه....
چند روزی از این جریان میگذره و آقای.... با یکی از پسرانش سوار اتومبیلشون میشن که از بازار بیرون برن. و آقای گرفتار هم سوار ماشین میشه و دوباره تقاضای خودش رو اعلام میکنه. آقای.... دوباره هم بهش میگه که نمیتونه چنین پولی رو بده. در همون لحظه آقای گرفتار اسلحه ای رو از جیبش در میاره و روی سر آقای... شلیک میکنه! به همین سادگی! ظاهرا چند گلوله هم به سمت پسر آقای.... شلیک میکنه که خدا رو شکر پسر این آقا، فقط زخمی میشه.... چند روز بعد از این واقعه، آقای گرفتار خودش رو معرفی کرد......
...........
فقط یک لحظه..... فقط یک لحظه کافیه تا به شیطان درون خودمون اجازه بدیم که تمام زندگی ما و شاید تمام زندگی دیگران رو از این رو به اون رو کنه....
شاید همین یک لحظه کافی باشه تا به فرشته درون خودمون هم همین اجازه رو بدیم....
شما معمولا سراغ کدوم میری؟

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

Twenty Twelve!!



این روزا صحبتهای زیادی سر آخر زمان و از اینجور حرفا میشه! خیلی ها به دلایل مختلف میگن که سال 2012 آخر زندگی زمینه. البته با این وضعیت که ما امروز میبینیم، خیلی دور از ذهن نیست که این اتفاق بیافته!
.....
توی این میونه، صحبت از یک بحران دیگه هم هست، که ممکنه خودش باعث بهم ریختگی زیادی توی دنیا بشه! اون هم یک جور بحران کامپیوتریه.... خیلی ها بحران سال 2000 سیستمهای کامپیوتری یادشونه ، البته تقریبا جلوی اون بحران، قبل از وقوع  گرفته شد.
اما این روزا صحبتهای زیادی هست که برای کسانی که یک یوزر عادی سیستم نیستند ایجاد یک جور نگرانی میکنه.... هرچند که اگر این بحران پیش بیاد، همه درگیرش میشن....
شنیدیم که هنوز ویندوز 7 از طرف یوزرها قبول نشده، صحبت از ویندوز 8 به میون اومده! البته بگذریم که آقای استیون سینوفسکی (مدیر ارشد بخش ویندوز مایکروسافت) کلمه "ویندوز 8" رو تایید نکرده. اما صحبتها خبر از سیستم عامل جدید تا سال 2012 میده. این یعنی که مایکروسافت با ارائه سیستم عاملهایی مثل "ویستا" و "ویندوز7" فقط داره پانسمان یک زخم رو عوض میکنه که نیاز به عمل جراحی داره!
در همین حال، گوگل به خودش جرات داده تا سیستم عاملش رو وارد بازار کنه! این سیستم عامل از چند روز پیش قابل دانلوده و هرکسی که بخواد میتونه اونو تست کنه. البته من از قیمت و امکاناتش اطلاع خاصی ندارم. اما اینکه گوگل چنین جراتی به خودش داده در حالیکه هنوز قسمت درایورهای سخت افزاری این سیستم تکمیل نیست، یعنی اینکه در مقابل چاله چوله های ویندوز، خودش رو کم حساب نکرده! (این نظر منه!).....
......
حالا مساله اینه که اگر این سیستم عاملها که دنیای کامپیوتر و بالطبع دنیای انسانها رو به حد بسیار زیادی درگیر خودشون کردند، تا سال 2012 نتونن از پس این مشکلات بر بیاند...؟؟ به نظرتون چی میشه؟؟..... به نظر من این هم یک جور آخر زمانه!!
......
کاش یه نفر این فیلم 2012 رو بده من ببینم! معمولا فیلمسازان هالیوود، خیلی جلوتر رو میبینند. شاید کمک کنه!!
...........
توی چنین دنیایی، جای کشور ما کجاست؟ شاید سال 2012 وضع ما از همه بهتر باشه!! کار خداست دیگه!!!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

رهایی ات مبارک



امروز پنجشنبه است. بیست و هشتم آبان ماه هشتاد و هشت.
چند ماه پیش ایران در مرز میان اسارت، حیرانی، انقلاب، شورش، آزادی، خفقان، مذهب، ..... و خیلی چیزهای دیگری که اطرافش را گرفته بود، راه گم کرد و به ناچار دست از همه آنها کشید.....
هنوز هم نمیداند از کدام مرز گذشته و اکنون کجای زندگی است... نمیداند آزاد است یا اسیر، نمیداند مومن است یا کافر، نمیداند شورشی است یا انقلابی، نمیداند رهرو است یا راهبر،.... خیلی چیزها را نمیداند....
میدانید چرا؟ شاید من بدانم.....
او با ندانسته ها شروع کرد. اکنون هم نمیداند....
او با تردید شروع کرد. هنوز هم شک دارد.............
او به راهبر و رهرو امید بست. راه نمیشناخت. مقصد را نیز. هنوز هم نمیشناسد.....
....
اما در این میان، کسانی بودند که دانستند و آغاز کردند و برایشان پایانی نیست....
اینان نه ترس از گذر از مرزها دارند و نه به اسارت میاندیشند...
..... اینان خود رهایی اند......... ایرانیان رهایی تان مبارک......

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

مثل همیشه


داره بارون میاد....
امروز صبح کمی زودتر از خونه اومدم بیرون.... رفتگر محله رو که خیلی وقت بود ندیده بودم دیدم... مثل همیشه داشت کوچه ها رو جارو میکرد.... تازه فهمیدم چرا این چند وقت نمیدیدمش... چون سحرخیزتر از من شده!
صدای خش خش برگهای پاییزی زیر جاروش صدای جالبی بود.... مثل همیشه وقتی بهش سلام میکنی میگه "سلام از ماست!"
.....
همه چیز مثل همیشه است هنوز.... خدا رو شکر
........
اونایی که میگن مثل همیشه نیست اشتباه میکنن!!! همه چیز مثل همیشه است... حتی دوستی ها......

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

یادش به خیر


روزی یه خونه گرم و صمیمی بود که دوستای خوب اونجا دور هم جمع میشدند.... از خاطراتشون میگفتند... از دیده ها، شنیده ها، از همه چیز.... دوستای جدید پیدا میکردند... مشکلات دوستاشونو حل میکردند.... درسته که اونجا خیلی ها خودشون مشکل ساز بودند. اما جمع بندی که میکردی، زیباییهای اون خونه خیلی بیشتر از زشتیهاش بود.... حتی میتونستی زشتیهاش رو نبینی....
......
توی این دنیا همه چیز یه پایان داره.... روزای خوب اون خونه هم تموم شد.... با تموم شدن روزای اون خونه، دوستای زیادی رو از دست دادیم.... بعضی ها رو دوباره پیدا کردیم. بعضی ها رو هم دیگه پیدا نکردیم.....
شاید کسی که در اون خونه رو بست اصلا نمیدونه که با همخونه ها چکار کرد..... شاید هم چاره ای نداشت....
..... یادش به خیر روزای خاطره 360
........... اونجا خیلی چیزا یاد گرفتم.... گاهی یادشون میافتم... یاد دوستای قدیمی.... امیدوارم هرجا هستند شاد و سلامت باشند.... گاهی هم یاد خاطرات خودم میافتم...
.....
امروز یاد یکی از خاطرات اون خونه دوست داشتنی کردم.... این هم خاطره بسیار دوست داشتنیه... یادش به خیر... یاد همه پدرانی که از پیش ما رفتند به خیر...
...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

یک شب زیبا


پسرک لبو فروش، خوشحال از داشتن مشتری، لبوها را در ظرفی تکه تکه میکرد.... برعکس خیلی از لبو فروشان دوره گرد، تمیز بود! لبوهایش هم بد نبود... شیرین بود....
اینجا شب است... دیگر حسابی تاریک شده..... انگار برق این محله هم رفته.... مدتی طولانی است که تو باید اینجا میامدی.... قول داده بودی که میایی... اما نیامدی.... راه هم طولانی بود.... و اما بالاخره .....
این باغ، چقدر بزرگ است.... و چقدر زیباست.... بوی خوشی دارد اینجا.... باغبانی در آن تاریکی شب، گلها را آب میداد....
.... انگار منتظرت نبودند.... شاید به خاطر اینکه دیر آمدی... ولی از آمدنت هم متعجب و هم خوشحال بودند...
داشتند نام مرا مینوشتند! ..... ولی نام، نام تو بود..... اگر میتوانستم آن لحظه را با تو شریک میشدم.... خوش آمده بودی... نفسهایشان بوی محبتی بود که نثارت میکردند.... هرچند دیر آمدی... اما مهم این بود که آمدی.....
.......
کمی آنطرفتر.... دانه های سرخ انار.... و پس از آن پیرمردی که به انتظار مشتری، تنهاییش را مینگریست....
همه چیز آنشب زیبا بود.... شاید جز دل من که نتوانستم آن لحظه نیک را با تو شریک باشم....
... اما چرا.... دل من هم آنشب زیبا بود..... از اینکه همراهت بودم خوشحالم....

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

!بدون تیتر!

ما آدمها گاهی اوقات  از همدیگه خسته میشیم.... به نظر من کسی از کسی خسته نمیشه. بلکه از رفتار اون شخص خسته میشه....
یکی از مواقعی که آدما از رفتار هم خسته میشن، وقتیه که کسی دائما بخواد چیزی یاد آدم بده.....
بعضی وقتها برای اینکه به دوستتون چیزی یاد بدید وقت خوبی نیست... همیشه سعی نکنید معلم باشید.... گاهی شنونده خوب بودن، بهترین کاریه که میشه برای یک دوست انجام داد.....
بعضی از ما عادت کردیم که همیشه چیزی یاد کسی بدیم، یا اینکه توی کارها و حرفهای دوستامون دنبال اشکال بگردیم و بهشون گوشزد کنیم.... درسته که میگن دوست خوب اونیه که اشکالات آدم رو یادآوری کنه.... ولی نه همیشه....
.....
خلاصه یه کاری نکن که ازت خسته شم!! (یک تهدید جدی!!)
.......

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

خلقت همچنان ادامه دارد

بعضی چیزا هست که آدم از دیدنشون خسته نمیشه... مثل ال سی دی که پنجشنبه توی اتاق آقای دکتر بود!! منظورم خود ال سی دی نیست!! به نظر من هر چیزی بهایی داره. که با اون قیمت میشه خریدش. بعد از مدتی هم یا برات عادی میشه و یا حتی ازش خسته میشی. اما وقتی یک شی یا یک فرد چیزی از خودش نشون میده که نمیتونی با هیچ قیمتی بخری، دیگه از دیدنش خسته نمیشی. این اتفاقی بود که پنجشنبه بین من و ال سی دی آقای دکتر افتاد!!.... دلم نمیخواست خاموشش کنه....
....
پنجشنبه قدرت خدا رو توی ال سی دی اتاق آقای دکتر دیدم.... عظمت خلقت رو.... زیبایی رو... هیجان رو... و خیلی چیزای دیگه که شاید حتی خود آقای دکتر هم حواسش به اونها نبود.... شاید هم بود... اگه بود که خوش به حالش....
..........
راستی، چه دنیای کوچیکی داری تو! زیاد نگران نباش! دنیای ما هم کوچیکه! خیال میکنیم بزرگه! عجله نکن! اینجا هم هیچ خبری نیست!!...

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

یک روز بارانی


امروز چندمین روزیه که هوا ابریه و بارون میاد... البته نه اونطور که من دوست دارم! ولی گاهی نم نم میباره! همین هم خوبه! هوس کردم که ..........! نمیگم چی هوس کردم! چون ممکنه کسی حامله باشه و دلش بخواد!! هاهاها!
....
بارون همیشه یه جور حس رو توی من بیدار میکنه... و همیشه با دفعه قبل فرق داره... این روزا بارون برای من معنای دیگه ای داره.... بازم یه جور دیگه است... یادش به خیر بارونهای پارسال. پارسال هروقت بارون میومد، حس عاشق شدن داشتم! امسال اونطور نیست. امسال بارون منو شاد میکنه. انگار که از یک مرحله گذشته باشی و به مرحله بعدی رسیده باشی. امسال عشق برای من معنای دیگه ای داره. بارون هم همینطور....
اما هنوز هم چیزایی رو که پارسال دوست داشتم، دوست دارم! شاید هم بیشتر. ولی انگار بزرگ شدم....
......
قطره های بارون، اگه منو یادتون باشه، من همون عاشق پارسالی هستم.... هنوز هم دوستتون دارم...


۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

آقا عمو


زمستون بود... برف همه جا رو سپید کرده بود... من برای یک کار اداری باید از چهارراه پارک وی میرفتم میدون محسنی... برف میومد و هوا سرد بود... من هم ماشین نداشتم... زیاد هم رانندگی بلد نبودم! تازه 19 سالم بود و توی اون یک سالی که گواهینامه گرفته بودم هیچ وقت رانندگی نکرده بودم! توی شرکت همه نشسته بودند و گپ میزندند... عموی مدیر شرکت از آلمان اومده بود و حسابی محیط شرکت به خاطر وجود میهمانمون شاد بود... اومدم از در برم بیرون که آقا عمو صدام کرد.... "مجید، بیا ماشین منو ببر.. هوا سرده!" ... نمیدونید با این پیشنهاد چه کیفی کردم... نه فقط به خاطر اینکه از سرما خلاص شده بودم... به خاطر اینکه عشق رانندگی داشتم...!
خلاصه ماشین آقا عمو رو سوار شدم و رفتم و برگشتم... توی راه چه کیفی میکردم! انگار دلم میخواست این مسیر تموم نشه!! توی میدون محسنی هم که حسابی با ماشینم پز دادم!! جوونیه دیگه!!
....
این یکی از خاطره های من از آقا عمو بود.... چند تا دیگه هم دارم... ولی خاطراتم از این آقا زیاد نیست... چون ایران زندگی نمیکرد و من فقط 5-6 بار بیشتر ندیدمش... ولی جالبه که همیشه با من مهربون بود و من هم دوستش داشتم...
......
زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه... جدایی من از اون شرکت توی شرایط اختلاف بین دو شریک اتفاق افتاد و من به عنوان حسابدار باید طرف حق رو میگرفتم و این باعث شد تا مدیر شرکت رابطه اش رو با من به طور کل قطع کنه..... چون متاسفانه طرف ناحق مدیر شرکت و پسرانش بودند.... کاری به جزئیات این جریان ندارم... امروز اتفاقی افتاده....
آقا عموی مهربون از این دنیا رفته.... و من نمیدونم چطوری توی مراسم ختم شرکت کنم.... ولی راهش رو پیدا میکنم....
من امروز دلگیرم....
از همه آدمایی که نمیتونند روابطشون رو از هم تفکیک کنند.....
دلگیرم از مرگ عموی مهربون.... دلگیرم از خیلی چیزای دیگه.....

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

زندگی را چگونه میسازید؟



نجار پیر به اصرار از مدیر شرکت میخواست تا با بازنشستگی او موافقت کند. اما آقای مدیر نمیخواست قبول کند. چرا که او بهترین نجار بود. اما پیرمرد اصرار داشت. مدیر با کمال نارضایتی مجبور به قبول درخواست پیرمرد شد. اما به یک شرط. شرط این بود که آخرین کار شرکت را قبول کند. پیرمرد در کمال نارضایتی مجبور شد درخواست مدیر را قبول کند. آخرین کار شرکت ساخت یک خانه چوبی در منطقه ای زیبا بود...
نجار برای اینکه کار زودتر تمام شود، بدون هیچ دقتی مصالح خرید و بدون هیچ دقت و در نهایت سرعت، ظرف چند هفته کار را تمام کرد تا هرچه سریعتر بازنشسته شود.
کار که تمام شد، از مدیر خواست تا برای تحویل خانه چوبی به آنجا بیاید... مدیر شرکت آمد و بدون اینکه نگاهی به خانه چوبی بیاندازد، حکم بازنشستگی پیرمرد را به او داد و در موقع رفتن نیز گفت "این خانه پاداش سالهای خدمت تو به این شرکت است! در واقع از تو خواستم آنرا بسازی چون میدانستم بهترین هستی و بهترین را خواهی ساخت!"
.... پیرمرد در کمال تاسف و تعجب به رفتن مدیر مینگریست.....
......
روزی مجبوریم میان دنیایی زندگی کنیم که خودمان آنرا ساخته ایم.... پس همیشه بهترین را بسازیم...
.....
این داستان رو یکی از دوستان خوبم برام فرستاده و چون قشنگ بود گذاشتم تا شما هم بخونید...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

بهترین لحظات زندگی 2



بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین، واقعا لحظات قشنگیه! من که باهاش موافقم...
ولی گاهی لحظاتی هست برای جبران کارهایی که باید میکردیم و نکردیم... اون لحظه رو اگه از دستش ندیم ، تبدیل به لحظه قشنگی میشه... شاید جزو بهترین لحظات زندگی نباشه... اما قشنگه... گاهی همراه با نگرانی و افسوس... ولی قشنگه...
قشنگ مثل موهای طلایی دخترک فال فروش خیابون سایه که الان توی خیابون ظفر بیسکویت میفروشه!
....
نمیدونم یادتون هست یا نه... ولی در موردش نوشته بودم... از وقتی خیابون ولیعصر یکطرفه شده، دیگه کسی توی خیابون سایه نمی ایسته... برای همین دخترک هم دیگه پیداش نشد... دیشب بعد از مدتها بالاخره دوباره دیدمش... توی ترافیک خیابون ظفر داشت بیسکویت میفروخت.... نمیخواستم این فرصت دوباره از دست بره... ولی چکار میشد کرد... هرچی فکر کردم، چیزی به مغزم نرسید... ناخودآگاه شیشه ماشین رو پایین آوردم و پرسیدم "بیسکویتها رو چند میفروشی؟" گفت "چهار تا هزار تومن" مشخص بود که خیلی داره گرون میفروشه. اما اصلا برام مهم نبود. دوست نداشتم باهاش چونه بزنم یا اینکه درس اخلاق بهش بدم.....
یه دفعه نگاهم خورد به پدرش (یا هرکسی که بود، ولی معلوم بود که مواظب دخترکه) که داشت فال میفروخت... تقریبا میشد فهمید که اگر معتاد نباشه، حال درست و حسابی نداره و چهره اش چندان مهربون نیست... افکارمو بی خیال شدم و بدون اینکه مثل قبل فکر کنم که این پول رو کجا میبره و آیا خرج اعتیاد پدرش میشه یا نه و اصلا اون آقا کیه و.... هزار جور فکر دیگه... چهار تا بیسکویت ازش خریدم و بقیه پول رو هم پس نگرفتم... خیلی وقتا هست که جلوی چشم من آدما از این کارا میکنن و من بهشون خرده میگیرم که "آخه این چه کاریه؟ نباید به اینا کمک کرد! اینا همش خرج اعتیاد میشه.." و هزار جور از این حرفا... ولی دیشب خودم این کارو کردم... اسمش چیه.. گدا پروری... یا هر چیز دیگه.... دیشب خوشحال بودم که دخترک رو پیدا کردم و در حد و اندازه خودم کمکش کردم.... نمیدونستم که واقعا به دخترک کمک کردم یا به خرج اعتیاد پدرش... فقط میدونستم که این دخترک ماه های زیادیه توی خیابونهای اون اطراف داره پول در میاره... حالا از من نه، از یکی دیگه... اینا همه حرفاییه که قبل از این قبولشون نداشتم... میگفتم نباید این کارو کرد... این کارا باعث میشه این جور افراد زیاد بشن و از بچه ها سوء استفاده بیشتری کنند.... ولی دیشب همه این حرفا رو ریختم دور.... دیشب لحظه قشنگی داشتم.... وقتی لبخند دخترک رو میدیدم خوشحال بودم....
نمیدونم شاید کارم اشتباه بود... ولی لبخند دخترک دیشب، چهره اخمو و ناراحتش رو که چند وقت پیش ازش فال نخریدم توی ذهنم محو کرد... شاید دخترک منو یادش بود... شاید هم نه... ولی دیشب بهم لبخند زد....
.....
یکی از لحظه های خوب زندگی، وقتیه که کاری رو انجام میدی که برای انجامش فرصت زیادی نداری... حتی به اندازه یک چراغ قرمز.... مراقب لحظات خوب زندگی که توی یک چشم بهم زدن از بین میره باشیم... ممکن بود دخترک فال فروش رو دیگه هیچ وقت نبینی...

بهترین لحظات زندگی

 
این متن رو یکی از دوستان عزیزم برام فرستاده. دلم نیومد با شما تقسیمش نکنم. فکرمیکنم این بزرگ مرد سینما دقیقا زده به هدف!...

روز خوبی رو براتون آرزو دارم....
.

.

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی جاپلین

 
To fall in love
عاشق شدن
 


To laugh until it hurts your stomach.آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
 

To find mails by the thousands when you return from a
vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
هزار تا نامه داری

 
To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
 


To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
 


To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
 


To leave the Shower and find that
the towel is warm از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
 

To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی

 
To receive a call from someone, you don't see a
lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
می خواد ببینیش بهت تلفن کنه




To find money in a pant that you haven't used
since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی
 


To laugh at yourself looking at mirror, making
faces..
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی !!!
 


Calls at midnight that last for hours.
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
طول بکشه
 


To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی
 


To accidentally hear somebody say something good
about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
از شما تعریف می کنه
 


To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !
 

To hear a song that makes you remember a special
person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما
می یاره

 


To be part of a team.
عضو یک تیم باشی

 


To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

 


To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی

 


To feel butterflies!
In the stomach every time
that you see that person.
وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !


 
To pass time with
your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

 


To see people that you like, feeling happy
.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

 


See an old friend again and to feel that the things
have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
ببینید که فرقی نکرده





 
To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی




To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره


To laugh .......laugh. ........and laugh ......
remembering stupid
things done with stupid friends.
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی
و بخندی و ....... باز هم بخندی

 


These are the best moments of life....
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک
هدیه است که باید ازش لذت برد
***************


وقتي زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به تو نشان ميده تو 1000 دليل
براي خنديدن به اون نشون بده.
(چارلي چاپلين)


 

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

راهی برای گفتن ناگفته ها



دیروز حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر، زلزله 4 ریشتری توی تهران اومد.... خیلی ها اصلا تکون خوردن زمین رو حس نکردند... مساله جالب اینه که من به طور واضح تکون زمین زیر پاهام رو حس کردم. ولی هرچی به همکارام گفتم باور نکردند.. گفتند احتمالا ضعف داری!! یه چیز شیرین بخور!! ...
میدونید این کجاش جالبه؟ براتون میگم....
....
گاهی توی چهره آدمای روزگارمون دقیق بشید... هرکسی توی خودش فرو رفته... کمتر به اطراف توجه داره... مگر در حد فضولی تو کار دیگران و نه بیشتر!!.... منظورم از اطراف محیط زندگی، طبیعت، تغییرات طبیعت، تغییرات اجتماع، تغییر آداب و رسوم.... و خیلی چیزای دیگه که دارن تغییر میکنند و بعضا به سمت خوبی تغییر نمیکنند و ما هم بهشون بی توجه هستیم...
دیروز زمین تکان خورد... ولی عده کمی توی تهران متوجه شدند... مگر کسانی که توی شرق تهران بودند (یعنی تقریبا مرکز زلزله).... زمین تکان خورد و هر کسی توی شرکت ما باید متوجه میشد... چون خود من دقیقا لرزشش رو زیر پاهام حس کردم... اونقدر شدید بود که بشه حسش کرد... ولی هیچکس نفهمید... به نظرتون چرا؟
حواسها پرته؟ افکار گره خوردست؟ هرکی هزار تا فکر داره؟ آدما گیج شدند؟ تا حالا فکر کردید چرا اینطوری شدند؟
.... گاهی فکر کردن هم فایده نداره... باید تحقیق کرد... ولی این کار وظیفه کیه؟ من؟ تو؟....
..
عده ای میگن امواج پارازیت که برای از بین بردن امواج کانالهای ماهواره به کار میبرند دلیل عمده گیج و منگی تهرانی هاست...
... نمیتونم بگم صددرصد دلیلش اینه... ولی میتونم بگم بسیار تاثیر گذاره...
...
امواج پارازیت که در اصطلاح علم الکتروتکنیک به "موج سفید" نام برده میشه، چند خاصیت قطعی و تایید شده داره
1- سرطان زاست
2- باعث خواب آلودگی میشه
3- باعث اختلال در حافظه میشه
4- نمیذاره ماهواره ببینید!!!
این 4 خاصیت چیزایی بود که ازشون مطمئن هستم. البته از خودم در نمیارم. اینها رو یک آدم آگاه و عالم به این علم شخصا برای خودم توضیح داده و از هیچ سایت و مقاله ای در نیوردم که بخوام به صحتش شک داشته باشم... این امواج، تقریبا شبیه امواج دستگاه مایکرو ویو هستند. که متاسفانه امروزه توی خونه اکثر ما پیدا میشه. البته این امواج بسیار خطرناک تر و تاثیر گذار ترند. به خاطراینکه بسیار قویتر هستند و برخلاف مایکروویو که بدنه ای تقریبا عایق داره، توی فضای باز شهر پخش میشه و برای همین هیچ عایقی جلوی اون نیست.
....
حالا گذشته از اینکه اصولا این کار، یعنی محدود کردن مردم در اینترنت و ماهواره و دیگر وسایل ارتباطی امروز، از پایه کار اشتباهیه، یک مساله مهم دیگه هست...
تا جایی که یادم میاد، توی تجارت همیشه روسیه و آلمان یه جورایی دستشون توی یه کاسه بوده!!!
شنیدم که دستگاه پارازیت که توسط شرکت صاایران تقویت شده، از روسیه خریداری شده. حالا ربطش به آلمان چیه؟
ربطش اینه که جدیدا کسانی که ماهواره نصب میکنن، یه دستگاه حدود 100هزار تومنی هم روی ال ان بی میذارن که کاملا پارازیت ها رو خنثی میکنه!!!!
یعنی دولت ایران یه جورایی دوباره سرش کلاه رفت!! یعنی اینکه خاصیت شماره 4 رو باید بی خیال شی!! یعنی اینکه اینکار تا چند وقت دیگه که همه کاربران ماهواره مجهز به این سیستم بشن، جز خواص بیماری زا برای شهروندان تهرانی چیزی نداره!!! یعنی اینکه یک بار دیگه کشورهای دیگه دستگاههای بی مصرفشون رو با قیمتهای گزاف به ما فروختن!! دستگاههای از رده خارج شده جنگ الکترونیک که باید جاشون دستگاههای جدید میذاشتن و اینا رو میریختن دور.... یعنی اینکه.....
....
یعنی اینکه یک بار دیگه، مردم ما مفت و مسلم قربانی بی کفایتی و کوته فکری صاحب منصبان نظام شدند...
...
این قسمت رو با تو نیستم!! به خودت نگیر!! خودش میدونه با کی هستم!!
....
شما رو به خدا یه نگاهی به آمار رشد بیماریهای خاص توی کشورمون بندازید.... فکر کنید که خود شما هم شهروند تهران هستید... لااقل به خانواده خودتون فکر کنید.... نه؟... شاید هم نه....
....
واقعا چه فکری میکنید؟ اصلا فکر هم میکنید؟ فکر نکنم...
چطور دیدار یک غریبه کره ای رو با کودکان سرطانی توی بوق و کرنا میکنید، در حالی که خود شما عامل اصلی رشد این بیماری (لااقل توی تهران) هستید؟؟؟
تا به کی دروغ تحویل این مردم میدید؟ لااقل یکی بیاد به این مردم از نظر علمی ثابت کنه که این جریانات هیچ تاثیری روی بیمار بودن، کم حافظه بودن، گیج و منگ بودن، خواب آلوده بودن، اعصاب متشنج داشتن، و هزار درد و مرض دیگه نداره!!! چرا جرات این کار رو به خودتون نمیدید؟؟ شما این (به اصطلاح خودتون) شایعات رو نمیشنوید؟ شاید هم نه...
..... گاهی میخوام خسته نباشم.... ولی شما نمیذارید این خستگی ها از تنم بیرون بیاد.... نمیذارید.... من هنوز خسته ام...
دیدن چهره آقای "سونگ ایل گوک" بالای سر یک کودک سرطانی ایرانی، دل آدم رو درد میاره وقتی که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که تو این کارو کرده باشی..... از ایشون ممنونیم... اما اسمش خیلی سخته...... نا آشناست............... و دوباره هزار حرف ناگفته.....

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

راههای فرعی زندگی



سلام...
اینجا محل خوبیه برای اینکه واسه خودت بنویسی... درسته که شما هم میخونیدش و منو خوشحال میکنید... اما معمولا من برای خودم مینویسم... شاید حرفهایی هست که آدم دوست داره بگه و هیچوقت نمیتونه رو در روی آدما بشینه و اونا رو مطرح کنه... ولی اینجا.... خیلی فرق داره... اینجا همه گوش میکنن و میتونی هر چی که دلت میخواد رو بگی... بدون اینکه کسی حرفتو قطع کنه یا اینکه اعتراض کنه.... محیط وبلاگ رو به خاطر همین چیزاش دوست دارم...
...........
چند روزه دارم فکر میکنم شاید مسیر زندگی انسانها یک مسیر مشخصه که هر کسی بدون اینکه متوجه باشه اون رو طی میکنه.... حالا اینکه زندگی آدما با هم فرق داره دلیلش اینه که به جای رفتن مسیر مستقیم، هر کسی توی زندگیش مسیرهای فرعی رو میره و چه بخواد و چه نخواد دوباره یه جایی مجبور میشه برگرده توی مسیر اصلی!... این میشه که ظاهرا زندگیها با هم فرق دارن... ولی در واقع یک جورند... و جالب تر از همه اینه که وقتی یه جایی برمیگردی به مسیر اصلی، میبینی که خیلی جالب تر و جذاب تر از مسیرهای فرعیه! با همه رنگ و لعابشون.... بازم مسیر اصلی جذابتره....
نمیدونم... شاید این تعبیر منه... اما دارم اینو حس میکنم... مسیری که تقریبا همه یه جوری میرن و تو همیشه میگی که من باید یه جور دیگه زندگی کنم تا با بقیه فرق داشته باشم... ولی آخرش میبینی این مسیر از همه بهتره!!
البته همیشه این طور نیست... ولی گاهی پیش میاد....
بعضی اوقات که از سر کار برمیگردی، توی مسیر برگشت به خونه میبینی که اتوبان ترافیکه و میگی این دفعه از این یکی خیابون میرم! ممکنه اتفاقا مسیرش خلوت تر باشه و بدون ترافیک... ولی وقتی یه جایی سر درگم میشی و آخرش هم میبینی بر میگرده به همون اتوبان قبلی!! اونوقت حس میکنی توی اتوبان قبلی که کاملا میشناسیش خیلی آرامش بیشتری داری... بیشتر دوستش داری....
....
شاید برای شما اینطور نباشه... ولی حتی اگه اینطور نباشه هم مسیر اصلی و مستقیم همیشه نزدیکتره و کم خطر تر.... اینو مطمئنم..... اما اشکال اینجاست که هنوز هم بعضی اوقات دوست دارم مسیرهای فرعی رو امتحان کنم!!! شاید آدما ذاتا اینطوری باشند!!! نمیدونم!! شاید...

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

چرا اینطوریه؟


چرا به پیراهن صورتی یک آشپز میخندی، اما همان پیراهن بر تن یک مرد ثروتمند برایت زیباست؟
یا چرا نظافتچی شرکت نباید خوش تیپ باشد؟ و اگر بود، ساعتها نگاهش میکنی؟!
یا چرا گوشی موبایل گران قیمت یک کارگر ساده برایت خنده آور است؟
یا چرا به تمام پراید هایی که از جلوی تو رد میشوند میگویی "مستقیم"؟!
چرا؟....
.....
تا حالا فکر کردی که چرا همه چیز وقتی یک جور دیگه است، اونوقت یک جور دیگه است؟!! من خیلی فکر کردم!
میدونی به چه نتیجه ای رسیدم؟؟
.............
چشمها را باید شست.... طور دیگر باید دید.....

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

Miss you again....



Heart-Beat


این صدای یک قلب است.... این صدا یعنی زندگی.... این صدا یعنی فرشتگان دوباره گرد هم آمدند تا شاهد بزرگترین خلقت خدایشان باشند
....
خداوند، بار دیگر انسان را میافریند... با تمام صفاتش... ای فرشتگان خدا، دوباره او را سجده کنید... او برتر از شماست.... او اشرف مخلوقات است
..........
چه شیرین است صدای این قلب... این صدا، صدای ناگفته هایی است از دنیای او، که هیچگاه نخواهیم شنید
.....
چه زیباست خدایی که لحظه به لحظه آفریدگار این صداست
.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..
.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه



شاید شما فیلم "لابامبا" را دیده باشید... موضوع مورد نظر امروز من دقیقا این فیلم نیست اما تقریبا مرتبط به آن است...
....
ریچی ولنس، در سال 1941 در نزدیکی لس آنجلس به دنیا میاید... از جزئیات زندگی نامه او میگذریم و به سال 1957 میرسیم... او در این سال در اوج شهرت بود... خواننده ای که میرفت تا جهان موسیقی پاپ و آمریکای لاتین را تکان دهد...
درست در همین سال بود که خواننده مشهور موسیقی راک "الویس پریسلی" باید خودش را به ارتش آمریکا برای دوران سربازی معرفی میکرد! هنوز راه زیادی بود تا الویس با پایه گذاری سبک "راک اند رول" تبدیل به یک شاهکار گردد....
ریچی ولنس، طرفداران زیادی پیدا کرده بود و درست در اوج شهرت(سال 1959)، هواپیمایش به دلیل نامشخصی سقوط میکند و ریچی ولنس در سن19 سالگی، برای همیشه پلکان موسیقی را خالی میگذارد تا چند ماه بعد از مرگش، الویس دوباره این پلکان را به سمت لقب "کینگ آف پاپ" طی کند...
.....
شاید اگر ریچی ولنس زنده میماند، الویس هیچگاه نمیتوانست این پلکان را به آسانی طی کند... شاید اگر الویس پلکان ترقی را بدون ریچی و رقابت تنگاتنگش طی نمیکرد، هیچگاه درگیر مواد مخدر و عیاشی های معروفش نمیشد.... شاید...
.....
(دیدن فیلم "لابامبا" و شنیدن دو قطعه معروف ریچی ولنس با نامهای "دانا" و "لابامبا" را به شما توصیه میکنم..)
........
.....
زندگی ما پر از شاید و اما و اگر هایی است که نمیدانم واقعا نامش تقدیر است یا چیز دیگر....
گاهی به گذشته بر میگردیم و شاید و اما و اگر های زندگیمان را مرور میکنیم...
تاسف انگیز است که در این مرور، همیشه پشیمانیم....
....

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

این قافله عمر عجب میگذرد




یک هفته دیگه هم تموم شد... یک هفته دیگه به عمر من اضافه شد
گاهی خوبه آدم به گذشت زمان فکر کنه
.....
توی زندگی ما همیشه چیزهایی پیش میاد که ما رو به فکر وادار میکنه... اگه درست راجع بهشون فکر کنیم اغلب به نتیجه خوبی میرسیم.... شاید هم به یک نوع آرامش
....
توی زندگی همه گاهی تغییر پیش میاد... برای من هم این روزا تغییری پیش اومده که راجع بهش خیلی فکر میکنم... اینکه عمر داره میگذره و توی این گذر، چی پیدا کردم و چی از دست دادم.... به طور کلی اینکه تا اینجاش چه جوری گذشته و از این به بعد میخواد چطور بگذره
....
دارم سعی میکنم با این تغییر، خودم رو هم تغییر بدم... تغییر همیشه خوبه اگه در جهت مثبت باشه... کاش همه سعی کنیم که هر روز آدم بهتری باشیم... امیدوارم من هم بتونم بهتر باشم
..........
زندگی خیلی جالبه. هم گذرش، هم فکر آینده اش، و هم خاطراتش.... سعی کنیم خاطره ساز خوبی باشیم تا روزی که میخوایم برای کسی تعریفشون کنیم، سرمون رو بالا بگیریم
....
خدایا از همه چیز متشکرم.... از اینکه زندگی تا حالا خوب بوده... با تمام مشکلاتش بازم قشنگه... متشکرم....کمک کن که قدرش رو بدونم

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

نوازنده ساکسیفون...


دیروز عصر از وقتی از محل کارم برمیگشتم اتفاق جالبی افتاد....

ساعت ۵ و ۵۰ دقیقه بعد از ظهر، روز شنبه ، یازدهم مهرماه ۱۳۸۸ ، خیابان ولی عصر، روبروی جام جم....
شیشه های ماشین بالا بود و صدای موزیک تقریبا نمیذاشت صداهای خارج از اتومبیل رو بشنوم...
توی ترافیک خیابون ولی عصر به سمت پارک وی میرفتم...
یک دفعه صدای دلنواز ساکسیفن از ماشین بقلی توجه منو جلب کرد... آخه من صدای ساکسیفون رو خیلی دوست دارم... مخصوصا آهنگهای "کنی جی"....
ضبط رو خاموش کردم و شیشه رو آوردم پایین.... ولی صدایی از ماشین بقلی نمیومد...
همینطور که توی ترافیک جلو میرفتم دنبال صدای ساکسیفون می گشتم...
.... پیداش کردم....!
چه صحنه جالب و متاثر کننده ای....
جوانی خوش هیکل و خوش تیپ، کنار فروشگاه مبل جام جم، کیفش رو روی زمین گذاشته بود و داشت ساکسیفون میزد و پول جمع میکرد.... کلاهش رو روی چشمهاش کشیده بود.... شاید به خاطر این نبود که ما اونو نبینیم.... شاید اون نمیخواست ما رو ببینه....
ماشین رو کنار کشیدم.... هرچند که توی خیابون ولی عصر توقف مطلقا ممنوعه... ولی نمیشد گذشت.... حقیقتش یاد دخترک زیبای فال فروش توی خیابون سایه افتادم و به خودم گفتم یک لحظه وایسا....
پیاده شدم و در بهت و حیرت بسیار از تبحر جوان توی نواختن ساکسیفون، کمی پول توی ساکی که جلوی پاش باز بود گذاشتم.... فقط یک لحظه لبانش رو از ساز جدا کرد و گفت "متشکرم آقا"....!! چقدر مودبانه این کلمات رو گفت....
قلبم درد عجیبی داشت.... برگشتم توی ماشین.... راننده ها از توقف من شاکی شده بودند... پس باید راه میافتادم... دلم میخواست داستانش رو بشنوم... صدای سازش رو هم همینطور...
یک بار دیگه مشغله های این دنیا امانم نداد تا .... باید میرفتم.... کارهای زیادی بود که باید انجام میدادم... و این دفعه حق با من بود.... حقی نداشتم که بیش از این بدونم.... حقی نداشتم که بیش از این بشنوم.... شاید روزی سهم من از صدای ساز این جوان بیش از این باشه... خدا میدونه.... در ضمن نمیخواستم مزاحم کسب درآمدش و همینطور مزاحم صدای زیبای سازش بشم.... رفتم و صدای ساکسیفون آروم آروم جاشو به صدای ماشینهای توی خیابون داد.....
.....
تا حالا دیدید که صدای ساز وقتی از یک دل شکسته بیرون میاد با صداهای دیگه فرق داره؟ میشه تشخیص داد.... کمی دقت کنید، حتما تشخیص میدید...




۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد...


مشترک گرامی


دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد

در صورتی که این سایت به اشتباه فیلتر شده است با پست الکترونیکی

filter@dci.ir

با درج نام دامنه مورد نظر در موضوع نامه و ارائه توضیحات لازم

مکاتبه فرمایید



اخطار بالا، جملاتی هستند که این روزا زیاد میبینید! فکر کنم اگه همینطور پیش بره، تا چند وقت دیگه، فقط بتونید ایمیلتون رو چک کنید! امروز داشتم توی دنیای تکنولوژی قدم میزدم که دیدم از هر ۵ تا سایتی که میخوام واردشون بشم (همشون هم در مورد تکنولوژی بود) اقلا ۲تاش فیلتر شده. خیلی جالبتر این بود که توی وب سایت سی ان ان که خودش فیلتر نیست، صفحات زیادی در مورد اخبار تکنولوژی فیلتر شده!! من نمیدونم تکنولوژی چه ربطی میتونه به سیاست یا مطالب غیراخلاقی داشته باشه!! ولی حتما یه ربطی داشته!! خلاصه به هرحال وادارم کرد که فیلترشکن رو روشن کنم!!

(توضیح: این مطلب قبلا در بلاگفا نوشته شده بود!)
آقای بلاگفا! فردا نگی این مطلب تشویق به شکستن فیلتر بوده و یکی از موارد جرائم اینترنتیه ها!!

از همین الان بگم! فیلترشکن کامپیوترتون رو کند میکنه! خیلی هم چیز بیخودیه! باعث میشه شما چیزایی رو ببینید که نباید ببینید! اصلا براتون جز ضرر هیچی نداره... به هیچ عنوان توصیه نمیکنم!!! تازه برای یه فیلتر شکن خوب باید پول هم بدید!! این چه کاریه آخه؟؟!؟! آدم عاقل پول میده که منحرف بشه؟؟ نکنید این کارا رو... ایمیلتون رو چک کنید و مثل بچه خوب برید سراغ کارتون.... اگه سوال علمی، تخصصی، یا چیزهایی از این قبیل هم داشتید از خودم بپرسید! الکی توی فضای آلوده اینترنتی نگردید!! کار خوبی نیست.....!!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

انتقال




در حدود ۱۰۰سال پیش مردی به نام "تسلا" رویای انتقال الکتریسیته بی سیم و شاید رویاهای دیگری را در سر داشت.... هنوز به طور دقیق مشخص نیست که این مرد در آزمایشات آخر خود به چه نتایجی رسید و یا به چه دلایلی پس از آخرین آزمایش، کلورادو را به سرعت به سمت نیویورک ترک نمود.... شاید او به چیزی بیش از رویای خود دست یافته بود که نمیخواست آنرا در اختیار افکار پلید بعضی قرار دهد...


...



حدود ۲ سال پیش محققان انستیتوی تکنولوژی ماساچوست، موفق به انتقال الکتریسیته بدون سیم در یک فاصله ۲ متری و روشن نمودن یک لامپ ۶۰ واتی شدند....


... و به تازگی کمپانی DELL، لپ تاپ جدید خود را به نام Latitude Z به بازار عرضه کرد.. این لپ تاپ بدون سیم شارژ میشود!! چنانچه خریدار ۲۰۰ دلار بیشتر پرداخت نماید، میتواند با این لپ تاپ از دستگاههای جانبی مانند پرینتر، اسکنر، و.... بدون سیم استفاده کند.


.... ما هنوز نمیدانیم تسلا دقیقا دنبال چه چیزی بود... شاید فیلم زیبای "پرستیژ"، میخواست چیزهایی را در در مورد او و آزمایشاتش و یا در مورد دست یافته های علم امروز، در لفافه به ما بگوید... شاید شاگردان تسلا، امروز به چیزی فراتر از یک لپ تاپ بی سیم دست یافته اند که هنوز برای بازگو کردنش زمان مناسبی نباشد.... شاید.....