۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

دلتنگ بارانم


سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست....
..........
گاهی زندگی مثل سرابه.... هرچی میری جلو، بازم فکر میکنی اون چیزی که میخوای جلوتره.... اما واقعیت اینه که جلوتر هم هیچ خبری نیست....
.............
این یک صحنه واقعی است!
امروز صبح، سه کبوتر روی لاشه مرداری صبحانه میخوردند.... جالب اینجاست که کلاغ سیاه باغچه کوچک ما، هنوز هم خرمالو میخورد.... و متعجبم از اینکه، آدم بزرگها هنوز هم کبوتران را بیشتر از کلاغان دوست دارند.....
............
گاهی دنیا اونطور نیست که میبینیم.... گاهی هم درست میبینیم ولی دوست نداریم باور کنیم.... ما آدمها موجودات عجیبی هستیم!
..............
کلاغ سیاه باغچه ما باران را دوست دارد..... زیر باران ماندنش را دیده ام.... باورش دارم....

هیچ نظری موجود نیست: