دوباره ماه رمضان رسید..... از این ماه خاطرات زیبای زیادی برام مونده..... شاید شما از دیدی که من به این خاطرات نگاه میکنم، رمضان رو نمیشناسید... به احتمال زیاد همینطوره.... چون معمولا عقاید من با کسانی که به روزهای مذهبی بها میدند فرق داره......
.......
صدای اذان سحر......... سفره سحری.......... خانواده گرم و صمیمی که دور این سفره مینشستند..... پدر که به خاطر بیماری نمیتونست روزه بگیره ولی همراه بقیه بیدار میشد و پای سفره سحری مینشست.... نماز پدر بدون روزه که شاید از نماز بقیه اعضا خانواده گرمتر بود........ آفتاب سوزان تابستان و چادر مشکی مادر که داغ تر از هرچیز دیگه ای بدن تشنه اش رو پوشونده بود تا بره بیرون و برای افطار نان سنگک تازه بخره...... سفره افطار که همیشه با دعاهای زیبای قلبهای شکسته شروع میشد..... صدای اذان که معمولا به جای تلویزیون های چندین اینچی، از مناره مسجدها بلند میشد..... نسیم خنک شامگاهی که به جای باد کولرهای گازی، از پنجره باز اتاق سفره افطار رو نوازش میکرد........
........ این تصاویر به صورت عمیقی توی ذهن پسربچه کوچکی که هنوز چیزی از دین و دینداری نمیدونست نقش بست و جای گرفت.......
....... کاش دینداران هنوز همون مردم متبسم صف نانوایی بودند.... کاش صدای اذان رو هنوز میشد از مناره ها شنید.... کاش هنوز میشد ......
....... کاش هنوز بشه دعا کرد........ برای دوست داشتنی های دنیا....
برای دوست داشتنی های من هم دعا کنید........
............
منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه.......تا سکوت هرشب من با هجومت روبروشه
بی هدف بدون مقصد سمت طوفان تو میرم...........منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم
با خیال تو هنوزم مثل هرروز و همیشه.............. هرشب حافظه من پر تصویر تو میشه
با من غریبه گی نکن با من که درگیر توام....... چشماتو از من برندار من مات تصویر توام
من مات تصویر توام..........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر