۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

یک روز بارانی؟


امروز یک روز بارانی نیست..... اما حس میکنم تمام وجودم از نم این باران خیس است..... پس چرا باران را نمیبینم؟..... شاید هنوز باورش نکردم باران رحمت خدا را.........


......... ببار ای ابرک ام......

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

باد و بیشه


صدای تو صدای باد و بیشه..... صدای من صدای کوه و تیشه


نگاه تو دمیدن ستاره...... نگاه من غروب روی شیشه


..............


چرا دنیا اینطوریه؟! میپرسین چطوری!؟! همینطوری که هست دیگه....!


کاش دنیا یک شکل دیگه بود....


............


کاش دنیای شما آدم بزرگها، مثل سیاره کوچک شازده کوچولو ساده و زیبا بود........ کاش فقط با چند قدم میتوانستیم به گل سرخمان برسیم..... کاش تنها دغدغه فکرمان، نهالهای کوچک بائوباب بود....... کاش فقط با یک حباب شیشه ای میتوانستیم گل سرخمان را از گزند روزگار ایمن نگه داریم..... کاش.....


ولی افسوس که روباهان این دنیا، اهلی نخواهند شد.... افسوس که اینجا، حتی نیش افعی هم راه رسیدن نیست.....


...............


دلم تنگه.......... خیلی.......... خدایا پس چی شد؟؟؟!

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

امان از این آدم بزرگها


گاهی اوقات خیلی سخته وقتی فکر میکنی خیلی چیزها هست که نمیدونی و کسی هم بهت نمیگه....


همیشه در مورد آدم بزرگا، چیزهایی هست که آشکار نیست و همون چیزها آدم رو آزار میده....


وقتی نمیدونی چقدر میتونی انتظار داشته باشی که بدونی و چه چیزهایی رو نباید بدونی....


وقتی دوباره افکارت به هم میریزه و خودت هم نمیدونی که چی میخوای......


این جور وقتها، تصمیم میگیرم که دستم رو از روی کیبورد بردارم و چیزی ننویسم تا افکارم دوباره آروم بشن........


..................


دوباره دلم میگیرد و تنها، صفحه ای روی این دنیای بی نهایت سهم آرامش من است.... کلیدهایی که زیر انگشتانم مینگارند آنچه که باید و نباید و کاری از من ساخته نیست..... امروز هم روزی است مثل روزهای دیگر....... پنجشنبه هفدهم تیرماه هشتاد و نه خورشیدی..... چه لزومی دارد شمارش روزها و هفته ها وقتی نتوانی از حرکت بازشان داری؟؟.......... مهم نیست امروز چه روزی است..... و کلاغی سیاه، که به نظر من گاهی میان تمام آنان که جایگاهی در آسمان دارند، دوست داشتنی ترین است...... نگاهش به من برای چیست؟؟.... شاید از من میترسد..... شاید هم محبت را در نگاهم جستجو میکند...... شاید او بهتر از هر انسانی بفهمد که دوستش دارم..... شاید معنای دوست داشتن و عشق را حتی بهتر از من میداند..... لحظاتی چشم در چشمانم میدوزد و خسته از چیزی که در نگاهم نمیفهمد، دوباره بال میگشاید و دوباره تمام خستگی را با من تنها میگذارد.... گلهای باغچه کوچک روبروی من دیگر پژمرده شده اند....... مدت زیادی است که کسی به آنها نمیرسد..... گه گاهی آبیاری مختصری است و خبری از هرزه چینی نیست...... گلها به ناچار همدم علفهای هرز شده اند.........  .... ..... به ناگاه، نگاه گیرای کلاغ سیاه را دوباره در علفهای هرز باغچه میبینم...... چرا گلها را نمیچینیم و علفهای هرز را تماشا نمیکنیم؟؟؟ یعنی به راستی اینقدر زشتند؟؟ یا تعبیر ما از زشتی و زیبایی چیز دیگری است؟ مدتی طولانی علفهای هرز را نگاه میکنم..... نگاه مرا میفهمند..... شاید هم چون مثل کلاغ سیاه بال ندارند پیش من مانده اند..... اما، همین ماندنشان خوب است..... حس تازه ای دارم...... علفهای هرز گاهی از گلهای باغچه زیبا ترند..... کاش باغبان نچیندشان........ کاش کلاغ سیاه زیبای باغچه هر روز به من سربزند..... کاش تعبیر آدم بزرگها از زشتی و زیبایی اینقدر اشتباه نبود..............