۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

دوست خوب


یک دوست خوب، کسیه که موقعی که بهش نیاز داری باشه...
دوست خوب، اونه که وقتی میخوای تنهات بذاره....
دوست خوب، اونه که در مقابل تو خودش رو نادیده بگیره....
دوست خوب، اونه که به مشکلات تو فکر کنه....
دوست خوب، اونه که مشکلات خودش رو به تو نگه....
دوست خوب، اونه که سعی کنه مشکلات تو رو حل کنه....
دوست خوب، اونه که وقتی تو بخوای دیگه سعی نکنه مشکلاتت رو حل کنه....
دوست خوب، اونه که اگر آزارش دادی تحمل کنه....
دوست خوب، اونه که تو رو آزار نده....
دوست خوب، اونه که تو هیچوقت نمیتونی داشته باشی اگر اینطور بیاندیشی....
دوست خوب، منم، تویی،..... اگر یک دوست خوب باشیم....
............
دوست خوب منم، اگه بتونی درکم کنی....
دوست خوب تویی، اگه من همینکار رو برای تو بکنم....
..........
دوست خوب منم، اگه اوقات خوب و بد کنارت باشم...
دوست خوب تویی، همونی که اوقات خوب و بد رو کنار منی....
.......
دوست خوب تویی، اگه بدون هیچ توقعی به من کمک کنی....
دوست خوب منم، اگه کمک تو رو منت گذاشتن معنا نکنم....
.........
دوست خوب، منم که وقتی چتر دارم میشینم کنارت، تا تو هم زیر چتر باشی....
دوست خوب، تویی که وقتی چتر ندارم، چترت رو میذاری کنار و با من زیر بارون خیس میشی....
...........
دوست خوب، نه من هستم.... نه تو.....
ما هیچکدوممون این صفات رو نداریم.....
........
دوست خوب تویی، دوست خوب منم...
ما میتونیم اینطور باشیم.... کار سختی نیست....

هنوز هم میبارد


اینجا هنوز هم بارانی است.... روی قلبم حس میکنم قطراتش را.... خدایا....
سلامتی پسرم را مدیون تو ام.... دیروز به راحتی میتوانستی این سلامتی را بگیری.... اما نگرفتی.... خدایا....... متشکرم.....
هنوز هم باران میبارد گاهی.... خدایا.... متشکرم....
هنوز هم کافی است باور کنم که حتما میبارد.... آنگاه میبارد....
خدایا.... متشکرم....
http://sahand2010.blogspot.com/2010/11/blog-post_29.html

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

من


"من"...... تشکیل شده ام از جسم و روحی منحصر به فرد.... چیزی که در جای دیگری نمیتوانی پیدا کنی.... این اعجاز در انحصار خلقت "من"  از بزرگترین رازهای خالق است.... 
"من" همینم که هستم..... با تمام خصوصیات ظاهری و باطنی.... چه خوشت بیاید و چه نیاید.....
"من" میخواهم آنطور که "من" میخواهم زندگی کنم نه آنطور که "تو" میخواهی.... در تمامی جزئیات زندگی.... چه خوشت بیاید و چه نیاید....
"تو" نیز یک جور "من" هستی برای خودت.... همانطور که میخواهی زندگی کن.... چه من خوشم بیاید و چه نیاید....
..............
اگر دوستت دارم، گاهی "من" مثل "تو" زندگی خواهم کرد... اما نه همیشه.... تو نیز مرا دوست بدار و گاهی مثل "من" زندگی کن...... نه از روی اجبار........ هر وقت دوست داشتی.... و بابت لحظاتی که مثل "من" زندگی میکنی، از من طلبکار نباش.....
..............
"من" همینم که هستم...... چه خوشت بیاید و چه نیاید....

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

خانه تنهایی های من

اینجا خانه تنهایی های من است.... اینجا خانه دل نوشته های یک مرد بارانی است.... چه باران بیاید و چه نیاید.... اینجا یک روز بارانی است....
اگر پیش من میایید، به نوشته هایم بیاندیشید.... برایم بنویسید.... این روز بارانی را دوست بدارید و حرمت قطرات بارانش را نگاه دارید...... شاید روزی دیگر باران نبارد..... آن روز، با یادآوری بارانهایی که بارید و خاطره شد، نمیتوان باران ساخت...
پس لذت ببرید از قطرات این باران و امروز که میبارد چترتان را کنار بگذارید....
...............
اینجا را دوست دارم.... میهمانانش را هم دوست دارم..... قدمتان روی چشم.....

دلتنگ بارانم


سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست....
..........
گاهی زندگی مثل سرابه.... هرچی میری جلو، بازم فکر میکنی اون چیزی که میخوای جلوتره.... اما واقعیت اینه که جلوتر هم هیچ خبری نیست....
.............
این یک صحنه واقعی است!
امروز صبح، سه کبوتر روی لاشه مرداری صبحانه میخوردند.... جالب اینجاست که کلاغ سیاه باغچه کوچک ما، هنوز هم خرمالو میخورد.... و متعجبم از اینکه، آدم بزرگها هنوز هم کبوتران را بیشتر از کلاغان دوست دارند.....
............
گاهی دنیا اونطور نیست که میبینیم.... گاهی هم درست میبینیم ولی دوست نداریم باور کنیم.... ما آدمها موجودات عجیبی هستیم!
..............
کلاغ سیاه باغچه ما باران را دوست دارد..... زیر باران ماندنش را دیده ام.... باورش دارم....

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

توهمات تنهایی



آدمها موجودات عجیبی هستند.... گاهی اونقدر دوست داشتنی هستند که دلت نمیخواد ازشون دل بکنی.... گاهی اونقدر خسته کننده و آزار دهنده که حتی یک لحظه هم نمیشه تحملشون کرد....
اما در این بین، خیلی از ما، تفاوت این دو زمان رو در زندگی آدمها نمیفهمیم و درست زمانی که باید از وجودشون لذت ببریم از خودمون میرونیمشون و درست زمانی که باید تنها باشند و نمیشه تحملشون کرد بهشون نزدیک میشیم.... شاید اصلا به دلیل همین دو رفتار ماست که آدمها گاهی برامون آزار دهنده و خسته کننده میشن.......
.............
راهنمایی تو را نمیخواهم.... دلسوزیت را هم..... نمیخواهم سر کلاس درس تو بنشینم.... نمیخواهم چیزی یاد بگیرم..... نمیخواهم حس کنی از من برتری..... نمیخواهم حس کنی از من بیشتر میدانی.... نمیخواهم.... هیچ چیز نمیخواهم....
تنها چیزی که میخواهم اینست که تنهایی تنهایم بگذارد..... همین....
کاش دست از سرم برمیداشت این تنهایی لعنتی.....
.............
پی اس!: خواهشمندم برداشت شخصی نفرمایید. اینجا فقط دل نوشته های بی سر و ته یک مرد بارانی است..... متشکرم....

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

نفرین


دیروز او بود و امروز من و فردا دیگری........همه روزی میاییم و روزی میرویم....
مهم این است که امروز چگونه ایم.... آیا فردا آرزوی بودنمان در دلهاست یا نبودمان؟
آیا امروز آرزوی من اینست که کاش بودی..... یا کاش هیچوقت نبودی؟
...........
آرزوی دیگران در مورد من و بود و نبودم، تنها راهی است که بدانم چه بودم و چه کردم.........
...
چشمان کلاغ سیاه باغچه، شاخه درخت که زیر پنچه هایش زخمی شد، پروازی نه از روی اشتیاق.... از روی اجبار...
چشمانش امروز نمیدانند چه آرزو کنند.... دلش خوش نیست... آرزوی خوبی ندارد.... ترجیح میدهد برود و برای نامردمان آرزو نکند.... هرچند که این پرواز اجباری، بدترین آرزوست.... بدترین نفرین است....
.........
نفرین بر تو که چشمان کلاغ سیاه هم از دردهایت زخمی است..... ای زرنگ تمام دنیا!

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

تو در مورد من چی فکر میکنی؟


چرا آدمها اینطور هستند؟ چرا آدمها اونطور هستند؟ چرا آدمها در مورد من اینطور فکر میکنند؟ چرا آدمها در مورد من اونطور فکر میکنند؟ چرا...... چرا.........و هزاران چرای دیگر برای آدمهایی به جز تو........
پس خود تو چی؟ واقعا تو چطوری هستی؟ فکر میکنی آدم خوبی هستی؟ فکر میکنی خیلی پراحساسی؟ فکر میکنی سرشار از عطوفتی؟ فکر میکنی خیلی با وجدانی؟ فکر میکنی خیلی فداکاری؟ فکر میکنی..... و فقط فکر میکنی؟؟؟!!؟
..........
اصلا مهم نیست که تو در مورد خودت چی فکر میکنی..... اگر هم مهم باشه فقط برای تو مهمه...... برای بقیه آدمها اصلا مهم نیست... برای آدمها مهمه که خودشون در مورد تو چی فکر میکنند.....
پس اگر میخوای با بقیه آدمها مثل آدم زندگی کنی، کمی خودتو جمع و جور کن و به افکارشون اهمیت بده.....
وگرنه، برو و برای خودت مثل غیر آدمیزاد زندگی کن ببینیم کجای دنیا رو میگیری!!
.........................
مهمه که تو در مورد من چی فکر کنی و مهمه که من در مورد تو چی فکر کنم.....
پس کی میخوایم اینا رو بفهمیم........؟ همیشه دیر میفهمیم چیزایی رو که باید خیلی زودتر میفهمیدیم......

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

یک روز بارانی باغچه ما


امروز هوای تهران مه آلود و بارونیه...... خیلی قشنگه! وقتی بارون میاد، همه جا سکوت عجیب و زیبایی داره..... شاید یکی از دلایلی که بارون رو دوست دارم همینه!
بعد از مدت زیادی که توی وردپرس بودم، ترجیح دادم برگردم اینجا کنار وبلاگ پسرم سهند! ایندفعه تغییر مکان وبلاگم دلیل خاصی نداشت به جز اینکه میخواستم کنار اون باشم...
تولد سهند خیلی چیزا رو برای من عوض کرد... معنای عشق رو جور دیگه ای هم فهمیدم.... میدونید، عشق همیشه یه شکل نیست.... بعضی اوقات یه طوری توی زندگی آدم ظاهر میشه که اصلا فکرش رو هم نمیکنی... بعضی اوقات، اونقدر تلاش میکنی برای عاشق شدن ولی از عشق هیچ خبری نمیشه! بعضی اوقات اونقدر تلاش میکنی که عاشق نشی و عشق دست از سرت بر نمیداره.... بعضی اوقات هم اصلا انتظارش رو نداری که یکدفعه پیداش میشه! بعضی اوقات هم پیداش میشه و با خبر نمیشی، تا اینکه یک روز میفهمی که ای بابا! این خودشه که تمام مدت پیشت بوده و نمیفهمیدی که خودشه!!
امروز دوباره قاطی کردم! تاثیر بارونه! چه هواییه به خدا!!
................
................
کلاغ سیاه باغچه، امروز دوباره به سراغ من آمد..... در نگاهش دلتنگی خاصی بود..... اما از سکوت باغچه بارانی لذت میبرد و خرمالوی افتاده از درخت را با ولع تمام نوک میزد.... گه گاهی نگاهی به من میکرد و دوباره به نوک زدن ادامه میداد.... چندی که گذشت، از ولع خوردن خرمالو خبری نبود.... خرمالوی نیمه کاره را رها کرد و روی درخت پرید..... چندی هم آنجا نشست و از آنجا هم خسته شد و رفت.... به نظر میامد امروز هیچ چیز راضی اش نمیکند.... شاید کلاغ سیاه باغچه هم عاشق شده..... شاید میخواست از من بپرسد که عشق را چه باید کرد؟ .... گمان کنم در نگاه من خواند که هنوز هم جواب را نمیدانم..... شاید روزی او پاسخ این سوال را  به من بگوید..... شاید....... کلاغ سیاه باغچه ما حیوان با شعوری است......