۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

moved.....

خونه ام رو عوض کردم! پیش من بیاین!


http://roozebarany.wordpress.com

یک شروع بارانی


امروز چندمین روزی بود که توی تهران بارون میبارید..... این روزها حسابی بارونی بود! ولی من از بارون چیز زیادی نفهمیدم!! چون خیلی سرم شلوغ بود و سرما هم خورده بودم.... تازه دارم کمی بهتر میشم.... فکر کنم امسال سال پرمشغله ای باشه! شروعش که اینطور بود.... ولی به هرحال امسال رو برای تمام دوستان بارانی خودم سالی پر از موفقیت و سلامتی آرزو میکنم.... امیدوارم امسال بهتر از پارسال باشه.... خیلی بهتر.... همین..
برای من که اینطوره!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

با اینا، زمستونو سر میکنم


عید نزدیکه.... امروز دوباره یاد فرهاد افتادم.... روحش شاد....
"بوی عیدی"... "بوی کاغذ رنگی".... بوی هرچیزی که منو یاد بهار میندازه....
....
زمستان را یک بار دیگر سر کردیم.... با امیدها و آرزوهای فراوان.... با خاطره ای خوش از صدای بهار.... بهار دوباره میاید.... امسال هم "بوی عیدی و کاغذ رنگی"، همراه بهار است....
هفت سین ها چیده خواهند شد.... سمنو، سرکه، سماغ، سنجد، سیب، سیر،سبزه ....
.... و چند روز قبل از عید، امروز است.... چهارشنبه سوری.... "فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه"....
اما از قاشق زنی دیگر خبری نیست.... سالهاست که اینطور است.... چهارشنبه سوری همراه است با صداهای مهیب انفجار.... و گه گاهی ترس.......... دیگر کسی برای قاشق زنی به در خانه ما نمیاید.... میداند که دیگر کسی آجیل چهارشنبه سوری را به او نخواهد داد....
بدون آنکه حتی متوجه شویم، تغییر کردیم..... کاش "بوی جوی لاجوردی" هنوز هم "هوس آبتنی" میداد.... کاش هنوز هم "برق کفش توی گنجه" بدون اینکه به مارک و قیمتش بیاندیشیم، چشم را خیره میکرد.....
لباس نو عید، بوی تازگی و شادی میداد...... یادش به خیر....
..................
امسال هم هفت سین را خواهم چید.... امسال هم لباس عید برایم تازگی دارد.... امسال آجیل چهارشنبه سوری خواهم خرید.... و به تو قول خواهم داد، اگر برای قاشق زنی بیایی، ظرف تو را از آن پر خواهم کرد.... نوش جان...
..............
بوي عيدي، بوي توت ، بوي كاغذ رنگي

بوي تند ماهي دودي وسط سفره نو

بوي ياس جا نمازه ترمه مادر بزرگ

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

شادي شكستن قلك پول

وحشت كم شدن سكه عيدي از شمردن زياد

بوي اسكناس تا نخورده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

فكر قاشق زدن يه دختر چادر سياه

شوق يه خيز بلند از روي بقچه هاي نون

برق كفش جفت شده تو گنجه ها

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

عشق يك ستاره ساختن با دو لك

ترس نا تموم گذاشتن جريمه هاي عيد مدرسه

بوي گل محمدي كه خشك شده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

بوي باغچه بوي حوض عطر خوب نذري

شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن

بوي جوي لاجوردي هوس يه آبتني

با اينا زمستونو سر ميكنم

با اينا خستگيمو در ميكنم

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد---- به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامـــــی بر نمی گیرند----زهی سجاده تقوا که یک ساغـــــــر نمی ارزد
..........
این شعر رو امروز صبح یکی از دوستان خوبم روی صفحه فیس بوک نوشته بود.... چه شعر زیبا و پر معناییه....
..
امروز یک دوست نازنین از دیدار اتفاقی با یک جانباز صحبت میکرد.... و میگفت که اون مرد با تمام مشکلات و یک دست مصنوعی و .... به زندگی ادامه داده و از روزگار کمترین گله و شکایتی نداره.... تنها شکایتی که داره از ما آدمهاست.... و اونهم نه از اینکه فراموشش کردیم... از اینکه ادعای زیادی در جبران خدمت این افراد داریم...
..... سهمیه کنکور.... سهمیه استخدام... حقوق جانبازی.... سهمیه سفرهای زیارتی.... سهمیه...؟؟!؟!
....
درسته که زیاد دیدیم کسانی رو که با همین سهمیه ها وارد دانشگاه شدند، توی پستهای خوب استخدام شدند، ارتقا رتبه پیدا کردند، ... و ....
اما نخواستیم اکثریت اونها رو ببینیم.... نخواستیم باور کنیم... برای همین زود فراموششون کردیم.... کسانی که خواسته و ناخواسته، از جان و مالشون گذشتند تا ایران رو از هجوم بیگانه در امان نگه دارند....
درحالیکه خود این افراد بدون هیچ چشمداشتی به زندگی ادامه دادند.... کاش میشد بدون غم زندگی کرد... کاش میشد ...
....
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد---- به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامـــــی بر نمی گیرند----زهی سجاده تقوا که یک ساغـــــــر نمی ارزد

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

مریم


کمتر پیش میاد که اینجا متنی رو برای کسی اختصاصی بنویسم. همیشه ترجیح میدم که اینجا کلیات نوشته بشه تا جزئیات.... شاید یه جورایی جزئیات رو بگم. اما ..... بگذریم.
اینا رو گفتم چون امروز میخوام یک متن اختصاصی بنویسم. برای کسی که مدت زیادیه میشناسمش. یک دوست خوب. نمیدونم به چه دلیلی اومد و به چه دلیلی رفت..... اما در مورد این رفتن ها و آمدن ها توی محیط نت، همیشه چیزی هست که آدم رو ناراحت و متاثر میکنه...
توی این مدت طولانی که روی نت بودم، از اتاقهای چت روم و دوستان قدیمی... از 360 روی یاهو و دوستان خوب اونجا.... از وبلاگ نویسی و خواننده های بلاگم.... و......... با دوستان خوبی آشنا شدم... خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم و امیدوارم که چیزهایی رو هم یادشون داده باشم.....
اما این یک نفر، مطمئنا از دوستان خاص من بود. ...........
از اینکه اینجا بودی خوشحال بودم. هرچند که عقاید من و تو فاصله های زیادی با هم داشت. اما بودنت رو دوست داشتم.... دوست خوبی بودی و سعی کردی خیلی چیزها رو یادم بدی و میدونم که من چیز زیادی یاد نگرفتم! اما صبرت در مقابل عقاید متضادم قابل ستایش بود......
تمام اینها رو گفتم که به یک جا برسم....
این فقط محیط نت نیست که ما از بودن متداومش خسته میشیم.... ما آدمها همیشه از بودن یکنواخت و یکنواخت بودن خسته میشیم.... پس سعی میکنیم گاهی هم نباشیم تا بودنمون یکنواخت نشه.... گاهی هم سعی میکنیم یکنواخت نباشیم تا از بودنمون خسته نشیم.... این فقط توی دنیای مجازی اتفاق نمیافته.........
روزی به یک دوست که مثل تو خداحافظی کرد، گفتم که نباید این کار رو بکنه. گفتم ما در مقابل دوستیهایی که ایجاد میکنیم مسئول هستیم. در مقابل عادتهایی که ایجاد میکنیم، در مقابل علایق، در مقابل عادتها، در مقابل........ هر جا که پای یک انسان دیگه به هر نحوی در میون باشه مسئولیم..... و ازش خواستم که نره....
اما امروز این رو از تو نمیخوام. چون میدونم گاهی لازمه. گاهی برای بهتر بودن لازمه که نباشیم. گاهی جایی هستیم که احساس تنها بودن داریم و برای جدا کردن این دو کلمه از هم بهتر میبینیم که "نباشیم" تا "تنها باشیم".....
امیدوارم هرجا هستی موفق باشی.......
................... من و تمام کسانی که توسط من تو رو میشناسن، برای تو سربلندی و شادی آرزو داریم.......

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

تو یک ایرانی نیکوکار هستی


عید نوروز داره نزدیک میشه.... یک سال دیگه هم داره تموم میشه.... توی سالی که گذشت چه کار کردیم؟ آدم خوبی بودیم؟ چقدر مردم رو خوشحال کردیم؟ خوب زندگی کردیم؟ از گذشت سال 1388 پشیمون نیستیم؟ کاری نمونده که میتونستیم انجام بدیم؟
.............
امروز روز نیکوکاریه.....
..... شاید به صندوقهای روز نیکوکاری اعتماد نداریم... ولی میشه راه های ساده رو رها کرد و کمی به خودمون سختی بدیم..... اگر نمیخوایم توی صندوقها پول بریزیم و خیال خودمون رو راحت کنیم، میتونیم خیلی کارهای دیگه رو به جاش انجام بدیم....
.......... حتما میتونیم....
..
کاش عید امسال میشد همه مردم رو خوشحال دید.....
برای همه هموطنهامون آرزوی سلامتی و شادی میکنیم.... توی این چند روز باقی مونده سال 1388 حتما کارهایی هست که میشه انجام داد....... حتما هست..... امیدوارم وقتی تموم شد، از کارهایی که امسال انجام دادیم خوشحال باشیم....
...........
..........
نقاش: http://www.fine-arts-international.com/Slava-Groshev.htm
سالوا گروشو

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

You're be blessed...

A beautiful song by "Sir Elton John"
Lyrics by "Berinie Taupin"
Music by "Elton John"
...
.........
Hey you, you're a child in my head
You haven't walked yet
Your first words have yet to said
But I swear... You'll be blessed
..
I know, you're still just a dream
Your eyes might be green
Or the bluest that Ive ever seen
Anyway, you'll be blessed
..
And you, you'll be blessed
You'll have the best
I promise you that
I'll pick a star from the sky
Pull your name from a hat
I promis you that, promise you that, promis you that
You'll be blessed
..
I need you, before I'm too old
To have and yo hold
To walk with you and watch you grow
And know that, you're be blessed...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

تغییر


مدت زیادیه که همه چیز یه جور دیگه است.... مثل اینکه همه منتظر چیزی هستند و منتظر هیچ چیزی نیستند..... وقایع اخیر سیاسی کشور، خیلی ها رو سردرگم کرده.... این اتفاقات باعث شده تا خیلی از مردم ما زندگی عادی خودشون رو از دست بدند و درگیر جریاناتی بشن که ..... شاید دلیل اینکه همه چیز یه جور دیگه است همین وقایع باشه.... شاید هم نه....
.......... مثل اینکه مردم ما همیشه منتظر چیزی یا کسی هستند.... انتظار چیز بدی نیست.... اگر منتظر یک خوب باشی....
اما انتظاری که باعث بشه همه چیز رو خراب کنی، یا دست از چیزهایی که داری بکشی، یا اینکه به هیچ چیز اهمیت ندی، اصلا خوب نیست..... انتظار برای بهتر شدن، انتظار برای دیدار، انتظار برای یک جشن، انتظار برای سازندگی، .... اینها همه خوبه. اما در صورتی که این انتظار با ناامیدی همراه نباشه.... در صورتی که نخوای همه چیز رو به لحظه موعود واگذار کنی....
.......
حس میکنم مردم ما همه چیز رو واگذار کردند.... حس میکنم که زنده اند... اما زندگی نمیکنند.....
اصلا خوب نیست......... حس شادابی بهار گونه رو توی نگاهشون نمیبینم.....
....... همه اونهایی که میتونند، مقدمات سفر رو ساز میکنند که عید نوروز توی شهرشون، توی خونه شون، سر سفره هفت سین نباشند........
شاید روزی این فکر مسخره بود...... ولی امروز تقریبا عادی شده.....
......... همه منتظرند تا یک روز دوباره سر سفره هفت سین بشینند..... ولی هرسال این فرصت رو از دست میدند....
....
شاید هم دیگه منتظر نیستند.... شاید سر سفره هفت سین نشستن قدیمی شده....
............... چند ساله که میگن ماهی قرمز نخرید..... نمیدونم دلیلشون درسته یا نه.... اما یادمه خاله بزرگه، یه حوض بزرگ توی خونشون داشت که ماهی قرمزا رو هر سال بعد از سیزده میریختند توی اون حوض و ماهی های قدیمی تر اندازه یک قزل آلای بزرگ شده بودند! هیچ مرضی هم نداشتند!
..........
چند ساله که به جای سبز کردن گندم توی خونه، روز قبل از عید میری از گل فروشی یک گلدون گلی کوچیک که توش یه سبزه بیریخت و قیافه که اولا گندم نیست و ثانیا کلی هم پولشه میخری و میذاری توی هفت سین تا چهره هفت سین رو مصنوعی تر کنی!
چند ساله که به جای ماهی قرمز، یک "شارک" میخری که بعدش بندازی توی آکواریوم! تازه به جای اینکه قرمز باشه، آبیه!
چند ساله که به جای سمنوی خونگی، یه ظرف سمنو از سوپر محل میخری که اصولا خوراکی نیست!
چند ساله که به جای سرکه.....
........
خیلی چیزا عوض میشه.... حتی خود آدما.... اما خیلی چیزا خوبه که اصلا عوض نشه.......... مثل ؟ ... میدونم که با من هم عقیده اید...... ولی ......

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

دلم ..؟!؟.. میخواد

امروز از اون روزاست که دوست ندارم زیاد حرف بزنم.... این جور مواقع، انگشتام دوست دارند بنویسند..... حس میکنم از اعماق وجودم نهیبی از نگرانی و وهم بیرون میاد.... بعضی وقتا اینطور میشم و نمیدونم این چه جور حالیه!
دلم برای همه چیز و همه کس تنگ میشه..... دوست دارم همه پیشم باشند.... اما دوست دارم تنها باشم.....!! مسخره است! نه؟
.........
حس میکنم دوست دارم بخوابم و چند روز بیدار نشم و رویاهای شیرین ببینم.... دوست دارم از این دنیا دور بشم....
دلم یه کلبه جنگلی میخواد که وقتی از پنجره اش بیرون رو نگاه میکنم جز پرنده ها و درختا چیزی نبینم.... هیچ آدمی اونجا نباشه.... وقتی از کلبه میام بیرون، جنگل رو یک مه رقیق پوشونده باشه و قطره های شبنم روی برگ درختا نشسته باشه....
دلم اونجا یه نیمکت چوبی میخواد....
........... این وقتا منو یاد ترانه زیبای خانم زیبا شیرازی میندازه...... دلم ترانه میخواد..........
........


۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

خدا

خدا همیشه وقتی چیزی به آدم میده و یا چیزی رو میگیره دلیل داره..... فقط گاهی آدمها متوجه این دلیل نمیشن.... به نظر من خدا همیشه هم به موقع این کارو میکنه.....
وقتی که فکر میکنی همه چیز درسته.... وقتی خیالت از همه چیز و همه کس راحته..... ولی توی دلت ذره ای هراس و نگرانی هست..... اون وقت خدا دوباره دست به کار میشه و چیزی رو ازت میگیره که اصلا به از دست دادنش فکر نمیکردی....
..........
یا برعکس.....وقتی که میگی دیگه هیچ راهی نیست..... وقتی از همه کس و همه چیز قطع امید کردی..... ولی هنوز روزنه امید توی دلت وجود داره......... اون وقته که خدا دست به کار میشه.......... چیزی رو بهت میده که برات خیلی خوبه و اون موقع شاید متوجه نشی که این همون چیزیه که مدتها منتظرش بودی........
........
واقعا این خدا کیه که این همه بیشتر و بهتر از ما میدونه؟ این خدا کیه که به هرکاری که ما نمیتونیم انجام بدیم، قادره؟
شما میشناسیدش؟ فکر نکنم..... همیشه از وقتی که کوچیک بودم دوست داشتم تصورش کنم.... دوست داشتم بفهمم که چیه و کجاست.... دوست داشتم بدونم اصلا چرا منو آفریده... خیلی چیزا بود که میخواستم درباره اش بدونم و هنوزم همینطورم.......
................
گاهی حس میکنم که خدا میتونه قسمتی از وجود تک تک ما آدما باشه..... میتونه روی برگ سبز درختا باشه......... میتونه توی جوانه های روی شاخه ها باشه..... یا شاید توی قطرات بارونه.....
میتونه یک جور انرژی باشه..... میتونه هرچیزی باشه که نشه تصورش کرد.....
............ و هنوز هم این افکار به بن بست میرسه..... بازهم نمیتونم بفهمم.....
........
هرچیز و هرکسی که هستی....... از تمام چیزهایی که به من دادی و یا از من گرفتی متشکرم.....
.........
یکی از چیزهای خوبی که توی زندگی به من دادی، دقیقا چیزی بود که لازم داشتم و هنوز که هنوزه از داشتنش شادم....
 گاهی خدا چیزی رو از آدم میگیره که یک عمر خاطره بشه...... گاهی هم چیزی به آدم میده که یک عمر دوستش داشته باشیم.......
.....................
شاید خدا گاهی اینطوری ظاهر میشه...... شاید قصه لیلی و مجنون اشاره ای باشه به این ظهور خدا.....
شاید خدا رو بشه توی قطره های بارون هم دید......
شاید ...... چشمها را باید شست.........
........ ولی من هنوز هم دارم دنبالش میگردم...!