۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

رویای کودکی


روزی آرزویش دوچرخه کهنه و فرسوده پسر همسایه بود.... در رویاهایش با آن دوچرخه تمامی کوچه های محله را پرواز میکرد.... مگر دوچرخه پرواز میکند؟... چرا که نه؟ رویاست دیگر! در سرزمین رویا، دوچرخه هم پرواز میکند....!
روزها گذشت و رویاها به واقعیت نزدیکتر شد.... روزی پدر دوچرخه ای برایش خرید که هم نو بود و هم خیلی از دوچرخه پسر همسایه بهتر!.... آن روز انگار که دنیا را به او داده بودند... به هیچ عنوان یادش نمیامد که دوچرخه پسر همسایه پرواز میکرد... آنقدر خوشحال بود که برای داشتن دوچرخه جدیدش، به روی زمین راه رفتن رضایت داده بود....
اما دنیا هنوز به دور خودش میچرخید و زمان میگذشت. روزها گذشت و دوچرخه سواری برایش عادی شد.... دیگر رویاهای پسرک ما با گذشته خیلی فرق داشت.... شاید چون پسرک قصه، دیگر جوانی شده بود که دوچرخه سواری را دوست نداشت...
جوان قصه ما آرزوهای دیگری داشت.... روزها میگذشت و او پلکان رویاهایش را زیر پا میگذاشت و هر پله رویاهایش که به واقعیت تبدیل میشد، کم کم رنگ میباخت و از تازگی به فرسودگی و دلمردگی و یکنواختی میرسید....
اما جوان ما همچنان از پلکان رویاها بالا میرفت..... بی توجه به اینکه زیبایی رویا، به رویا بودن است....
روزی رسید که از پله های پایینی خیلی دور شده بود.... آن روز متوجه اتفاقی شد که سالها به آن بی توجه بود.... پله های پایینی، دوباره به رویا تبدیل شده بودند!! اینک دسترسی به آنها دیگر محال بود.... روی آنها را گذر زمان پوشانده بود....
جوان قصه ما که اینک دیگر مرد میانسالی شده بود، ناگهان فهمید که این پلکان فقط رو به جلوست.... تازه فهمید که این پلکان آرزوها نیست.... این پلکان گذر عمر است.... او در این گذر، آنچنان دل به رویاها و آرزوها خوش کرده بود که فکر میکرد این پلکان فقط برای رسیدن به آرزوها ساخته شده.....
.... رویا همیشه زیباست و آرزوی رسیدن به آنها زیباتر... همیشه زیباست وقتی که رویایی به واقعیت تبدیل میشود... اما ....
آموخته ام، هرچه که امروز دارم، دیروز رویا بود. پس از واقعیت های امروز لذت میبرم.... سعی بسیار برای گذر از پلکان آرزوها، گاهی گذر زمان را سرعت میبخشد.... عجله ای برای گذر از پله های آن ندارم.... هرپله، روزی رویا بود و روز دیگر خاطره خواهد شد.... امروز که روی آن ایستاده ام قدرش را میدانم.... یادش به خیر دوچرخه پسر همسایه.... کاش هنوز هم رویا بود...... کاش هنوز هم پرواز میکرد....
..........

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

طرح لباس عید برای کودکان محک


امروز به سایت محک سر زدم.... آمارهایی که دیدم منو ناراحت کرد... البته آمار مربوط به سالهای 85 و 86 بود. ولی مقایسه این دو سال خیلی باعث تاسفه. امیدوارم که امسال اینطور نباشه....
...
....
من همیشه به این موسسه ایمان داشتم و کارهاشون رو دوست دارم... اما...
هرچند که در ظاهر آمارهای این صفحه نشون دهنده ازدیاد کمکهای مردمیه. اما چیزهای دیگری هست که باعث نگرانی میشه....
مثلا درآمد عاید از فعالیت های فرهنگی این موسسه از سال85 تا 86، نزول شدیدی داشته...
یا مثلا درآمد نذورات خاص خیلی زیاد شده که این نشون میده کسانی که کمک کردند، در واقع به خاطر نذرهای خودشون بوده و نه به خاطر انسان دوستی....
یا مثلا هزینه های اداری و حقوق 15میلیارد ریال افزایش داشته اما هزینه های درمانی بیماران 5میلیارد...
البته بعضی از آمارهای این صفحه قابل تمجید هست... اما آرزو میکنم که سالهای 87 و 88 چیزی بیش از این رو نشون بده....
........
هنوز هم میشود در آسمان کودکی به انتظار نشسته، ستاره ای روشن کرد و به او گفت "حالا یک آرزو کن کوچولوی دوست داشتنی. این ستاره مال توست."

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

زندگی جاری است... حتی بدون تو.... یادت گرامی باد





دستهای دور پرچمی که کفن تو شد، حکایت از پیروزی دارند... نگاهشان کن... آنها هنوز با تو اند.... با باور تو....



................
امروز هم یک روزه مثل روزهای دیگه... آفتاب از مشرق طلوع کرد... مردم شهر ما از خواب بیدار شدند و هر کسی داره دنبال کار خودش میره....
میون این جمع بزرگ مردم، کسانی هم هستند که امروزشون مثل روزهای دیگه نیست.... بعضی ها امروز ناراحتی و نگرانی های بیشتری نسبت به روزهای دیگه دارند... بعضی هم خوشحالتر از روزهای دیگه هستند.... ولی تمام اینها تقریبا مثل روزهای قبل زندگی میکنند....
کسانی که امروزشون به هیچ عنوان مثل روزهای دیگه نیست، کسانی هستند که کسی رو توی زندگی به دست آوردند.... یا کسانی که کسی رو از دست دادند..... دسته اول هم هنوز زندگیشون تقریبا مثل روزهای دیگه است....
اما روزهای زندگی دسته دوم... دیگه هیچ وقت مثل روزهای دیگه نمیشه..... شاید کم کم روزهای قبل براشون فقط خاطره بشه...... اما دیگه هیچوقت زندگی براشون مثل روزهای قبل نمیشه..... براشون آرزوی صبر و سلامتی دارم.....
........
.......... باش تا او نقاب میش را از چهره زشت گرگان بردارد....

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

زمستان امسال



امروز صبح، دوباره قله بزرگ دماوند از اتوبان نیایش دیده میشد.... و دوباره تکه ابر زیبایی بالای آن ایستاده بود.... انگار بر بلندای این قله زیبا به تماشای چیزی ایستاده.... و شاید خبر میداد.... شاید او بر بلندای قله، خبر از حرارتی عظیم داشت که هنوز در اعماق دماوند زنده است......
.....
شاید روزی فرا رسد که این قله زیبا از جور و جفای نامردمان اطراف به تنگ آید و تمامی آنان را با گدازه های خشم و نفرت بسوزاند.... و شاید آن روز نزدیک باشد.... آن روز مردم و نامردم با هم خواهند سوخت....
... بیایید همین امروز دلمان به حال دماوند بسوزد....
..........
............
این زمستون هم که انگار نه انگار که اومده!!! نه برفی... نه بارونی... فقط سرما داره!! مثل اینکه امسال زمستون هم حالش خوش نیست!

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

انتظار


اینجا وبلاگ "یک روز بارانی" است..... و من همچنان منتظر باران و برف!! ....
دی ماه هم از نیمه گذشت.... اما خبری از برف نیست.... انگار فرشته های کوچک روی ابرها با این مردم قهرند....
میدانم هر قهری، یک آشتی زیبا به دنبال دارد....
منتظر میمانم تا آشتی دوباره فرشته ها.... در آرزوی "یک روز بارانی"........ شاید هم "یک روز برفی"....

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

خیابانهای شهر من


پل اتوبان صدر (خیابان شریعتی)، جایی که میتوان هرچیزی خرید! ببخشید... جایی که میتوان هرچیزی را فروخت....
ساعت 8 شب.... مردی (اگر دیگر بتوان نامش را مرد نهاد) لنگان لنگان از خیابان شریعتی به روی پل میاید و در مسیرش با دو جوان 19-20 ساله برخورد میکند.... از همدیگر عذرخواهی کوچکی میکنند و مرد از یک طرف و دو جوان از طرف دیگر مسیر را ادامه میدهند.... ولی به کجا؟....
مرد که لباسهایش کثیف و مندرس است و چهره ای بسیار چندش آور دارد و ظاهرا رمقی در بدنش نمانده، چشمان خمارش برق میزند.... تنه خوردن از دو جوان قوی نباید باعث خوشحالی باشد... اما .......... به هرحال او مسیرش را به سمت سیاهی و تباهی ادامه میدهد... و دو جوان از سمت دیگر به سمت ؟؟! نمیدانم به کجا میروند.... شاید به ناکجا آباد....
برخورد آنها با مرد ژولیده، ساده نبود.... معامله ای بود که به راحتی در هزاران جای این شهر هر روز انجام میشود و ما به سادگی از کنارش میگذریم..... شاید نمیبینیم... شاید نمیخواهیم ببینیم....
.............
.........
پریشب دوباره دخترک گل فروش خیابان ظفر رو دیدم... مثل همیشه خوشحال نبود... به احوالپرسی من هم درست حسابی جواب نداد... فقط گفت دلیل اینکه من نمیبینمش اینه که شبها دیرتر میاد اونجا.... ازش پرسیدم "خوب قبلش مگه کجایی؟"... ولی جواب نداد.... قبلا خیلی خوش اخلاق بود!.... میدونم... تاثیر خیابونهای این شهر چیزی جز این نیست...... براش دعا میکنم... بیایید برای همه کودکانی که توی خیابونهای این شهر با سرما و هرچیز نفرت انگیز دست و پنجه نرم میکنند دعا کنیم....
....... یاد ترانه ناصر عبداللهی افتادم. فکر کنم 2 روز پیش سالگرد از دست رفتن این هنرمند دوست داشتنی بود.... روحش شاد..
.....
دو تا چشم بی تکلّف، یه صدای خشک زخمی


یه نگاه بی ستاره، دو تا دست پینه بسته


دو تا پای خرد و خسته، که دیگه رمق نداره


از سر صبح تا دل شب، میپیچه صدای گاری


تو گوش کر خیابون، توی گرما زیر آفتاب


توی سرما زیر بارون، سر چهارراه دور میدون


میخوام از شما بخونم، شما که غریبه هستین


پیش چشم آشناها، از همیشه تا همیشه


دستاتون رو هدیه کردین، به نگاه سرد ماها


پیشتون مثل یه برّه ست، سر به زیر و رام و آروم


دنیا با این همه گرگیش، توی این معرکه میدون


کوچیکه قد یه کوچه، با نهایت بزرگیش


توی مشتاتون اسیره، مثل بازیچهء کوکی


که تو دست این و اونه، اگه مردی مونده باشه


توی بازوی شماهاست، جون هرچی پهلوونه


کوچیکین امّا بزرگین، هرچی سختیا زیاده


همّت شما بلنده، توی این دوره زمونه


خیلی حرفه که یه بچه، کمر مردی ببنده


دل آسمون میریزه، وقتی لبهاتون میلرزه


امّا گریه رو میخندین، کوچیکین امّا بزرگین


به خود خدا قسم که، شماها یه پارچه مردیـــــــــن

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

سلام بر صبح


سلام
یک هفته دیگه هم گذشت.... خیلی اتفاقات توی هفته گذشته افتاد..... از اتفاقات مشهود هفته پیش که بگذرم، میرسم به اتفاقات نامشهود مثل غیبت دخترک گل فروش خیابون ظفر....
شاید دو هفته میشه که دیگه نیست.... نمیدونم چرا.... ولی امیدوارم که حالش خوب باشه...
چند وقت پیش کسی بهم گفت که اگه بخوای هر روز از این دخترک گل بخری، میدونی چقدر باید پول خرج کنی؟! من باهاش مخالفت کردم و گفتم اصلا پول زیادی نمیشه.... درسته که گلها رو گرون میفروشه... ولی پول زیادی نمیشه.... اما دقیقا از همون موقع دیگه ندیدمش که ازش گل بخرم.....
امیدوارم جایی که الان هست خیلی بهتر از خیابون ظفر باشه.... اون هم توی این سرما....
................
..........
اینجا هنوز تاریک است.... گه گاهی جرقه های نور را میشود دید.... گه گاهی نیز آتشی فروزان که آن هم زیاد دوام نمیاورد.... و گه گاهی سیل عظیم تاریکی است که با نادانی تمام بر جرقه های نور میتازد.... و گه گاهی پیکر نحیف یک روشنایی تمام را میشود دید به زیر سم اسبان لشکر تاریکی....او را ندیده میگیرند... نمیخواهند ببینند.... به راحتی از او رد میشوند و بودنش را انکار میکنند.... اینجا هنوز تاریک است.... اما....
صبح فردا تو را خواهد دید، اگر نگذاری این شب تو را منکر شود....