۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

روزمره گی


این روزا اتفاق خاصی نمیافته..... شاید این خودش یک اتفاق خاص باشه که چند وقته اتفاق خاصی نمیافته!!؟ نه؟!
...... شاید
شاید هم اتفاق خاصی میافته و من دچار روزمره گی شدم.....
به هرحال خسته کننده شده....
روزهای بدون اتفاق خاص رو زیاد دوست ندارم.......
.... از این بدتر اینکه بدونی بالاخره یک اتفاق خاص میافته ولی حالا نه....
اینو بهش میگن انتظار.... بزرگترین دلیل دچار روزمره گی شدن همین انتظاره!
........ از اون هم بدتر اینکه ندونی این اتفاق خاص خوبه یا بد....
راستی! اشتباه نشه! اون اتفاق خاص رو نمیگم که قراره بیافته! اون یکی اتفاق خاص دیگه که اصولا چیز خوبی نیست!! ولی ممکنه خوب هم باشه!! شاید هم نباشه!!
دلیل اینکه یک اتفاق خاص آدم رو به انتظار میکشونه و اون انتظار آدم رو دچار روزمره گی میکنه همینه که آخرش رو نمیدونی!!!
من الان دچار روزمره گی شدم!!! یکی منو نجات بده.......لطفا!!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سکوت


امروز حس عجیبی دارم.... حس میکنم دنیا ساکته.... دلم یک ویلای جنگلی میخواد....
.............
..........

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شیطان درون ما


چند روز پیش اتفاق بدی توی بازار تهران افتاد.....
یکی از تجار ثروتمند بازار به ضرب گلوله کشته شد.... و حالا گذر کوچکی روی همین جریان.....
.....
یکی از دوستان قدیمی این آقا، به دلیل مشکلات عدیده مالی نیاز به 100میلیون تومان پول داشته و چند بار برای گرفتن قرض به آقای ... مراجعه میکنه. اما آقای... در نهایت با 10میلیون موافقت میکنه....
چند روزی از این جریان میگذره و آقای.... با یکی از پسرانش سوار اتومبیلشون میشن که از بازار بیرون برن. و آقای گرفتار هم سوار ماشین میشه و دوباره تقاضای خودش رو اعلام میکنه. آقای.... دوباره هم بهش میگه که نمیتونه چنین پولی رو بده. در همون لحظه آقای گرفتار اسلحه ای رو از جیبش در میاره و روی سر آقای... شلیک میکنه! به همین سادگی! ظاهرا چند گلوله هم به سمت پسر آقای.... شلیک میکنه که خدا رو شکر پسر این آقا، فقط زخمی میشه.... چند روز بعد از این واقعه، آقای گرفتار خودش رو معرفی کرد......
...........
فقط یک لحظه..... فقط یک لحظه کافیه تا به شیطان درون خودمون اجازه بدیم که تمام زندگی ما و شاید تمام زندگی دیگران رو از این رو به اون رو کنه....
شاید همین یک لحظه کافی باشه تا به فرشته درون خودمون هم همین اجازه رو بدیم....
شما معمولا سراغ کدوم میری؟

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

Twenty Twelve!!



این روزا صحبتهای زیادی سر آخر زمان و از اینجور حرفا میشه! خیلی ها به دلایل مختلف میگن که سال 2012 آخر زندگی زمینه. البته با این وضعیت که ما امروز میبینیم، خیلی دور از ذهن نیست که این اتفاق بیافته!
.....
توی این میونه، صحبت از یک بحران دیگه هم هست، که ممکنه خودش باعث بهم ریختگی زیادی توی دنیا بشه! اون هم یک جور بحران کامپیوتریه.... خیلی ها بحران سال 2000 سیستمهای کامپیوتری یادشونه ، البته تقریبا جلوی اون بحران، قبل از وقوع  گرفته شد.
اما این روزا صحبتهای زیادی هست که برای کسانی که یک یوزر عادی سیستم نیستند ایجاد یک جور نگرانی میکنه.... هرچند که اگر این بحران پیش بیاد، همه درگیرش میشن....
شنیدیم که هنوز ویندوز 7 از طرف یوزرها قبول نشده، صحبت از ویندوز 8 به میون اومده! البته بگذریم که آقای استیون سینوفسکی (مدیر ارشد بخش ویندوز مایکروسافت) کلمه "ویندوز 8" رو تایید نکرده. اما صحبتها خبر از سیستم عامل جدید تا سال 2012 میده. این یعنی که مایکروسافت با ارائه سیستم عاملهایی مثل "ویستا" و "ویندوز7" فقط داره پانسمان یک زخم رو عوض میکنه که نیاز به عمل جراحی داره!
در همین حال، گوگل به خودش جرات داده تا سیستم عاملش رو وارد بازار کنه! این سیستم عامل از چند روز پیش قابل دانلوده و هرکسی که بخواد میتونه اونو تست کنه. البته من از قیمت و امکاناتش اطلاع خاصی ندارم. اما اینکه گوگل چنین جراتی به خودش داده در حالیکه هنوز قسمت درایورهای سخت افزاری این سیستم تکمیل نیست، یعنی اینکه در مقابل چاله چوله های ویندوز، خودش رو کم حساب نکرده! (این نظر منه!).....
......
حالا مساله اینه که اگر این سیستم عاملها که دنیای کامپیوتر و بالطبع دنیای انسانها رو به حد بسیار زیادی درگیر خودشون کردند، تا سال 2012 نتونن از پس این مشکلات بر بیاند...؟؟ به نظرتون چی میشه؟؟..... به نظر من این هم یک جور آخر زمانه!!
......
کاش یه نفر این فیلم 2012 رو بده من ببینم! معمولا فیلمسازان هالیوود، خیلی جلوتر رو میبینند. شاید کمک کنه!!
...........
توی چنین دنیایی، جای کشور ما کجاست؟ شاید سال 2012 وضع ما از همه بهتر باشه!! کار خداست دیگه!!!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

رهایی ات مبارک



امروز پنجشنبه است. بیست و هشتم آبان ماه هشتاد و هشت.
چند ماه پیش ایران در مرز میان اسارت، حیرانی، انقلاب، شورش، آزادی، خفقان، مذهب، ..... و خیلی چیزهای دیگری که اطرافش را گرفته بود، راه گم کرد و به ناچار دست از همه آنها کشید.....
هنوز هم نمیداند از کدام مرز گذشته و اکنون کجای زندگی است... نمیداند آزاد است یا اسیر، نمیداند مومن است یا کافر، نمیداند شورشی است یا انقلابی، نمیداند رهرو است یا راهبر،.... خیلی چیزها را نمیداند....
میدانید چرا؟ شاید من بدانم.....
او با ندانسته ها شروع کرد. اکنون هم نمیداند....
او با تردید شروع کرد. هنوز هم شک دارد.............
او به راهبر و رهرو امید بست. راه نمیشناخت. مقصد را نیز. هنوز هم نمیشناسد.....
....
اما در این میان، کسانی بودند که دانستند و آغاز کردند و برایشان پایانی نیست....
اینان نه ترس از گذر از مرزها دارند و نه به اسارت میاندیشند...
..... اینان خود رهایی اند......... ایرانیان رهایی تان مبارک......

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

مثل همیشه


داره بارون میاد....
امروز صبح کمی زودتر از خونه اومدم بیرون.... رفتگر محله رو که خیلی وقت بود ندیده بودم دیدم... مثل همیشه داشت کوچه ها رو جارو میکرد.... تازه فهمیدم چرا این چند وقت نمیدیدمش... چون سحرخیزتر از من شده!
صدای خش خش برگهای پاییزی زیر جاروش صدای جالبی بود.... مثل همیشه وقتی بهش سلام میکنی میگه "سلام از ماست!"
.....
همه چیز مثل همیشه است هنوز.... خدا رو شکر
........
اونایی که میگن مثل همیشه نیست اشتباه میکنن!!! همه چیز مثل همیشه است... حتی دوستی ها......

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

یادش به خیر


روزی یه خونه گرم و صمیمی بود که دوستای خوب اونجا دور هم جمع میشدند.... از خاطراتشون میگفتند... از دیده ها، شنیده ها، از همه چیز.... دوستای جدید پیدا میکردند... مشکلات دوستاشونو حل میکردند.... درسته که اونجا خیلی ها خودشون مشکل ساز بودند. اما جمع بندی که میکردی، زیباییهای اون خونه خیلی بیشتر از زشتیهاش بود.... حتی میتونستی زشتیهاش رو نبینی....
......
توی این دنیا همه چیز یه پایان داره.... روزای خوب اون خونه هم تموم شد.... با تموم شدن روزای اون خونه، دوستای زیادی رو از دست دادیم.... بعضی ها رو دوباره پیدا کردیم. بعضی ها رو هم دیگه پیدا نکردیم.....
شاید کسی که در اون خونه رو بست اصلا نمیدونه که با همخونه ها چکار کرد..... شاید هم چاره ای نداشت....
..... یادش به خیر روزای خاطره 360
........... اونجا خیلی چیزا یاد گرفتم.... گاهی یادشون میافتم... یاد دوستای قدیمی.... امیدوارم هرجا هستند شاد و سلامت باشند.... گاهی هم یاد خاطرات خودم میافتم...
.....
امروز یاد یکی از خاطرات اون خونه دوست داشتنی کردم.... این هم خاطره بسیار دوست داشتنیه... یادش به خیر... یاد همه پدرانی که از پیش ما رفتند به خیر...
...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

یک شب زیبا


پسرک لبو فروش، خوشحال از داشتن مشتری، لبوها را در ظرفی تکه تکه میکرد.... برعکس خیلی از لبو فروشان دوره گرد، تمیز بود! لبوهایش هم بد نبود... شیرین بود....
اینجا شب است... دیگر حسابی تاریک شده..... انگار برق این محله هم رفته.... مدتی طولانی است که تو باید اینجا میامدی.... قول داده بودی که میایی... اما نیامدی.... راه هم طولانی بود.... و اما بالاخره .....
این باغ، چقدر بزرگ است.... و چقدر زیباست.... بوی خوشی دارد اینجا.... باغبانی در آن تاریکی شب، گلها را آب میداد....
.... انگار منتظرت نبودند.... شاید به خاطر اینکه دیر آمدی... ولی از آمدنت هم متعجب و هم خوشحال بودند...
داشتند نام مرا مینوشتند! ..... ولی نام، نام تو بود..... اگر میتوانستم آن لحظه را با تو شریک میشدم.... خوش آمده بودی... نفسهایشان بوی محبتی بود که نثارت میکردند.... هرچند دیر آمدی... اما مهم این بود که آمدی.....
.......
کمی آنطرفتر.... دانه های سرخ انار.... و پس از آن پیرمردی که به انتظار مشتری، تنهاییش را مینگریست....
همه چیز آنشب زیبا بود.... شاید جز دل من که نتوانستم آن لحظه نیک را با تو شریک باشم....
... اما چرا.... دل من هم آنشب زیبا بود..... از اینکه همراهت بودم خوشحالم....

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

!بدون تیتر!

ما آدمها گاهی اوقات  از همدیگه خسته میشیم.... به نظر من کسی از کسی خسته نمیشه. بلکه از رفتار اون شخص خسته میشه....
یکی از مواقعی که آدما از رفتار هم خسته میشن، وقتیه که کسی دائما بخواد چیزی یاد آدم بده.....
بعضی وقتها برای اینکه به دوستتون چیزی یاد بدید وقت خوبی نیست... همیشه سعی نکنید معلم باشید.... گاهی شنونده خوب بودن، بهترین کاریه که میشه برای یک دوست انجام داد.....
بعضی از ما عادت کردیم که همیشه چیزی یاد کسی بدیم، یا اینکه توی کارها و حرفهای دوستامون دنبال اشکال بگردیم و بهشون گوشزد کنیم.... درسته که میگن دوست خوب اونیه که اشکالات آدم رو یادآوری کنه.... ولی نه همیشه....
.....
خلاصه یه کاری نکن که ازت خسته شم!! (یک تهدید جدی!!)
.......

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

خلقت همچنان ادامه دارد

بعضی چیزا هست که آدم از دیدنشون خسته نمیشه... مثل ال سی دی که پنجشنبه توی اتاق آقای دکتر بود!! منظورم خود ال سی دی نیست!! به نظر من هر چیزی بهایی داره. که با اون قیمت میشه خریدش. بعد از مدتی هم یا برات عادی میشه و یا حتی ازش خسته میشی. اما وقتی یک شی یا یک فرد چیزی از خودش نشون میده که نمیتونی با هیچ قیمتی بخری، دیگه از دیدنش خسته نمیشی. این اتفاقی بود که پنجشنبه بین من و ال سی دی آقای دکتر افتاد!!.... دلم نمیخواست خاموشش کنه....
....
پنجشنبه قدرت خدا رو توی ال سی دی اتاق آقای دکتر دیدم.... عظمت خلقت رو.... زیبایی رو... هیجان رو... و خیلی چیزای دیگه که شاید حتی خود آقای دکتر هم حواسش به اونها نبود.... شاید هم بود... اگه بود که خوش به حالش....
..........
راستی، چه دنیای کوچیکی داری تو! زیاد نگران نباش! دنیای ما هم کوچیکه! خیال میکنیم بزرگه! عجله نکن! اینجا هم هیچ خبری نیست!!...

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

یک روز بارانی


امروز چندمین روزیه که هوا ابریه و بارون میاد... البته نه اونطور که من دوست دارم! ولی گاهی نم نم میباره! همین هم خوبه! هوس کردم که ..........! نمیگم چی هوس کردم! چون ممکنه کسی حامله باشه و دلش بخواد!! هاهاها!
....
بارون همیشه یه جور حس رو توی من بیدار میکنه... و همیشه با دفعه قبل فرق داره... این روزا بارون برای من معنای دیگه ای داره.... بازم یه جور دیگه است... یادش به خیر بارونهای پارسال. پارسال هروقت بارون میومد، حس عاشق شدن داشتم! امسال اونطور نیست. امسال بارون منو شاد میکنه. انگار که از یک مرحله گذشته باشی و به مرحله بعدی رسیده باشی. امسال عشق برای من معنای دیگه ای داره. بارون هم همینطور....
اما هنوز هم چیزایی رو که پارسال دوست داشتم، دوست دارم! شاید هم بیشتر. ولی انگار بزرگ شدم....
......
قطره های بارون، اگه منو یادتون باشه، من همون عاشق پارسالی هستم.... هنوز هم دوستتون دارم...