۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

افکار بهم ریخته من

امروز دوباره میخوام بنویسم و نمیدونم از چی و از کجا! دوباره همه افکارم ریخته به هم و قاطی پاطی شده! هرچند وقت یک بار اینطوری میشم! نمیدونم اصلا راجع به چی فکر میکنم و نمیدونم به چی باید فکر کنم! تا حالا اینطوری شدین؟! من که زیاد!!!


معمولا وقتایی که اینطوری میشم، میدونم حتما یه چیز مهم توی فکرم هست که باید در موردش فکر کنم! همون هم باعث میشه که همه چیز توی مغزم قاطی میشه و دیگه یادم میره که اون چیز مهم چی بود!!


میدونم! کمی شبیه دیوونه خونست!! مغزم رو میگم! ولی اینطوریه دیگه! این جور وقتا، چند جمله ای که اینجا مینویسم، افکارم کمی جمع و جور میشه!! چند ساعت که بگذره دیگه میدونم به چی باید فکر کنم!!!


......................

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تکیه گاه مهربان من


غم امروز یک دوست دوباره مرا به یاد دیروز میاندازد.... دیروز که نه، خیلی دورتر از آن....


روزهایی بود که هنوز نمیدانستم هیچ چیزی در این دنیا ماندنی نیست..... گمانم بر این بود که دوست داشتنی های من همیشه ماندگار خواهند بود.....


تا امروز از میان این دوست داشتنی ها، بسیار از دست داده ام..... اما ........ یکی از آنها با همه فرق داشت.....بسیار فرق داشت....


بعد از تمامی این سالها ، هنوز رفتنش را باور ندارم....... همیشه فکر میکنم روزی دوباره باز میگردد و دستان مهربانش حامی من خواهند بود.... هنوز هر شب با آرزوی دیدنش چشم برهم میگذارم... هنوز چشمانش در قاب عکس روی دیوار خانه مادری میدرخشند..... هنوز بوی نفسهایش تازه است....


دو روز دیگر، روز توست..... و میدانم که برای من هر روز روز توست..... هرچند کنارم نیستی... نمیدانم هنوز مرا دوست داری؟ اصلا مرا یادت هست؟


امروز من خود پدر یک فرزند هستم و با تمام وجود میدانم که چقدر سخت است مثل تو بودن.... نمیتوانم تصور کنم که هیچگاه مثل تو باشم.... هرچند خواهم کوشید.... اما تو برای من با همه فرق داشتی....


پدر، تمامی اشتباهاتم را ببخش..... کاش میتوانستم جبرانشان کنم..... کاش فرصتی دوباره بود.... اما امروز دیگر میدانم که هیچکدام از دوست داشتنی های من، ماندگار نیستند...... حتی تو


...........


پدر مهربانم، روزت مبارک

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

و آنگاه خدا عشق را آفرید



سالها به پای تو مینشیند و ماه ها به فردایت دل نگران است و ساعتها به کنار گهواره ات بیدار و دقیقه ای در زندگی او نیابی که برای دغدغه های تو دنبال چاره نیست و این ثانیه هاست که برای از نو دوست داشتنش از دست تو میروند.......


سالی دیگر به چینهای دست و پیشانیش افزود..... سالی دیگر برای جبران محبتهایش از دست تو رفت.... و فقط امروز را برایش جشن میگیری..... جشن میگیری تا بگویی امسال سال دیگری است و امسال دوستش خواهی داشت و او همچنان عاشق این جشن توست که میداند شاید همین یک روز است......


............. هدیه ای ناقابل به پاس سالها عاشقی او..... کاغذهای کادو را با تامل و درنگ بسیار از هم باز میکند.... کاش این ثانیه ها نگذرند و نگاه پرمحبت تو بر دستان چین خورده اش که هدیه ات را در بین دارند، همچنان بماند...... امروز نگاهت گرمایی دارد که چروک روی پیشانیش را از هم باز میکند..... کاش بماند این اکسیر جوانی..... و او همچنان هدیه تو را از میان کاغذ کادو بیرون میاورد.... عجله ای برای دیدنش ندارد... مهم گرمای محبت امروز توست که سالها و ماهها و ساعتها و ثانیه ها را برای داشتنش به دور ریخته.....


..........


فردا چه خواهد شد؟...... آیا فردا نیز تو مهربان خواهی بود؟ یا فردا دیگر روز او نیست؟ آنکه روزش را برای تو شب کرد و شب اش را به عشق تو با چشمان باز به سپیده صبح گره زد.....


سالهای طولانی گذشت و تو همچنان با عشق او غریبه ای...... کاش آشنا میشدی.......


و امروز او باز هم مثل سالهای گذشته منتظر یک آشناست.......


امسال شاید این آشنای عاشق تو باشی...... شاید.....


.......... مادرم روزت مبارک.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

نانوشته


اینجا همانجاست که نوشته نشده..... همانجا که نمیخواهی بنویسی


اینجا همانجاست که دل دوست با تو همدل نیست..... اینجا همان جای نانوشته هاست


..............


وقتی تو تمام خستگیهای مرا به باطل مینگری و تمام خستگیهای دنیا را بر دوش خود مینهی و تمام تلاش من برای تقسیم آن بیهوده میشود


همانجا که نازنین ترین موجود عالم هستی، مایه رنج توست


اینجا همانجاست که این دل دوباره تنهاست..... دل تو نیز تنهاست


....


اینجا همانجاست که تنهایی دلت را با من تقسیم نمیکنی .... همانجا که  آن نیستم که دلت را بر دلم تکیه زنی و دور بریزی هرآنچه خستگی و هراس است


.....


اینجا دوباره همان جای تنهاییست


بدون آنکه شمرده شوم..... بدون آنکه ..... باز تنها میشوم


..........


و فردای آنروز، بدون اینکه بفهمی با من چه کردی، دوباره مرا میخوانی


نمیدانم کجاست جای تنهایی دوباره من..... نمیدانم

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

.... به وسعت یک سرزمین


توضیح: این متن توسط یکی از دوستانم برای من ایمیل شد. بد نیست بخوانید










مستراحي به وسعت يک سرزمين


  بسيار دور از هم قد کشيده ايم . هر يک بر فراز صخره اي بلند و دره اي عميق ميان مان که با هيچ خاکستري پر نخواهد شد . جدايمان کردند . از روز اول مهر . با پوشش هاي متفاوت . مانتو و مقنعه و چادر تيره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله اي تراشيده به ساختماني ديگر فرستادند . من رابه مدرسه ي دخترانه و تو را پسرانه . دانشگاه هم که رفتيم جدايمان کردند . با رديف هاي دور از هم . نيمکت هاي خانم ها و آقايان . با درها و راهرو ها و ورودي ها و خروجي هاي خواهران و برادران .


جدايمان کردند و ما بسيار دور از هم قد کشيديم . در اتوبوس با ميله ها و در حرم و امامزاده با نرده ها و در دريا و ساحل با پارچه هاي برزنتي.


آنقدر دور و غريب از هم بزرگ شديم تا تو شدي راز درک ناشدني اي براي من و من شدم عقده ي جنسي سرکوب شده اي براي تو .تا هر جا که ديگر نتوانستند جدايمان کنند، در تاکسي و خيابان ، از زور بيماري و عقده هاي جنسي خود را به من بمالي و برهنگي ساق پايم حالي به حالي ات کند و نگاه حريص ات مانتو ام را بدرد .


جدا و بسيار دور از هم قد کشيديم انقدر که تا پايين تنه هايمان معذب مان کرد خيال کرديم عاشق شده ايم و چون عاشق هستيم بايد ازدواج کنيم و بعد هم با هزاران عقده ي بيدار و خفته به زير يک سقف رفتيم .


بسيار دور از هم قد کشيديم . انقدر که ديگر نگاه مان نيز يکديگر را خوب و درست نديد و نگاه هاي انساني جاي خود را به نگاه جنسيتي دادند درهمه جا . در محل کار ، در محافل فرهنگي و علمي و حتي جلسات سياسي .


و من بايد تقاص همه ي اين فاصله ها را بپردازم . تقاص دوري از تو و بر صخره اي ديگر قدکشيدن را . تقاص تو را نديدن و نشناختن را . بايد که تنم بلرزد وقتي هوا تاريک مي شود و من تنها در خيابانم . وقتي دنبال کار مي گردم . وقتي تاکسي سوار مي شوم . اينجا يک مستراح عمومي است به وسعت يک کشور . وطن پرستان عزيز . بهتان بر نخورد . آخر سالياني است که در همه جاي دنيا فقط مستراح ها را زنانه و مردانه کرده اند.