۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

معصومیت از دست رفته


وقتی به چهره معصوم پسرم نگاه میکنم، همش به این فکر میکنم که همه ما آدمها یک روزی همینطور معصوم و دوست داشتنی بودیم.... پاکی و معصومیتی که به راحتی میشه توی چهره این کودک دوست داشتنی دید، چیزیه که خدا به همه ما داد.... نمیدونم قدرش رو ندونستیم، دنیا ازمون گرفت، توی یک بازی باختیمش،.... چی شد.... بالاخره همه ما یک جوری از دستش دادیم....


..............


امروز ما آدم بزرگها، خیلی بی پروا آدم میکشیم، حق رو ناحق میکنیم، تهمت میزنیم، دزدی میکنیم، بدون اینکه حتی بفهمیم، به راحتی صحنه کشتار جانداران دیگه رو نگاه میکنیم.... گاهی هم لبخندی میزنیم....


ما چه جور جونوری هستیم؟!............


............


راستش امروز میخواستم از دروغ گویی آدمها بنویسم........ ولی وقتی انگشتام شروع کرد به نوشتن، دیدم ای خدا! ما آدمها اونقدر از معصومیت و پاکی دور شدیم که دیگه دروغ گفتن ناراستی و بدی حساب نمیشه.....!!


بگو عزیزم!! هر چقدر دوست داری دروغ بگو..........!!


 فقط فکر نکن که من نمیفهمم.... گاهی راست نگفتن عین دروغ گفتنه........ ولی تو آزادی.... هرچیزی رو که میخوای نگو.......... بقیه اش رو هم دروغ بگو......... تو آزادی.........


..........


فقط سعی کنیم، یادمون بیاد که یک روز مثل پسرک کوچک من، دوست داشتنی و معصوم بودیم......... پاک..... توی خواب فرشته ها رو میدیدم..... گاهی که فرشته ها توی خواب نبودن، بغض میکردیم تا مامان و بابا از خواب بیدارمون کنن.... تقریبا به همه چیز و همه کس لبخند میزدیم..... جز غذایی که سیرمون کنه و جای گرمی که بخوابیم و کمی بازی گوشی، چیز دیگه ای نمیخواستیم....و از روی فریب و نیرنگ به هیچکس لبخند نمیزدیم..... لبخندی که حتی آدم بزرگای حقه باز و سیاه دل هم کاملا باورش داشتند.....


...............


دنیای زیبایی بود..... حیف که نتونستیم نگهش داریم............

هیچ نظری موجود نیست: