امروز از اون روزاست که دوست ندارم زیاد حرف بزنم.... این جور مواقع، انگشتام دوست دارند بنویسند..... حس میکنم از اعماق وجودم نهیبی از نگرانی و وهم بیرون میاد.... بعضی وقتا اینطور میشم و نمیدونم این چه جور حالیه!
دلم برای همه چیز و همه کس تنگ میشه..... دوست دارم همه پیشم باشند.... اما دوست دارم تنها باشم.....!! مسخره است! نه؟
.........
حس میکنم دوست دارم بخوابم و چند روز بیدار نشم و رویاهای شیرین ببینم.... دوست دارم از این دنیا دور بشم....
دلم یه کلبه جنگلی میخواد که وقتی از پنجره اش بیرون رو نگاه میکنم جز پرنده ها و درختا چیزی نبینم.... هیچ آدمی اونجا نباشه.... وقتی از کلبه میام بیرون، جنگل رو یک مه رقیق پوشونده باشه و قطره های شبنم روی برگ درختا نشسته باشه....
دلم اونجا یه نیمکت چوبی میخواد....
........... این وقتا منو یاد ترانه زیبای خانم زیبا شیرازی میندازه...... دلم ترانه میخواد..........
........
۱ نظر:
سلام
چه چیز خوبی میخوای ،که این روزها خیلی از ماها احتیاج داریم
یادمه ایم کلبه رو یه جای دیگه هم تو بلاکت خواسته بودی .
خدا به دلت گوش میده حتما بهت اون چیزی رو که ازش خواستی میده
آرامش و تنهایی یه وقتهایی همدم و مونس آدم میشه که دوست داره یه لحظه هم که شده واسه خودش باشه
دوست داشتم میشد اون صندلی تک تو جنگل زیبای پاییز گرفته رو برات از اینجا میفرستادم اما خوب نمیشه
به ترانه های دلت گوش کن که زیبا ترین ملودی ها رو داره
ارسال یک نظر