روزی آرزویش دوچرخه کهنه و فرسوده پسر همسایه بود.... در رویاهایش با آن دوچرخه تمامی کوچه های محله را پرواز میکرد.... مگر دوچرخه پرواز میکند؟... چرا که نه؟ رویاست دیگر! در سرزمین رویا، دوچرخه هم پرواز میکند....!
روزها گذشت و رویاها به واقعیت نزدیکتر شد.... روزی پدر دوچرخه ای برایش خرید که هم نو بود و هم خیلی از دوچرخه پسر همسایه بهتر!.... آن روز انگار که دنیا را به او داده بودند... به هیچ عنوان یادش نمیامد که دوچرخه پسر همسایه پرواز میکرد... آنقدر خوشحال بود که برای داشتن دوچرخه جدیدش، به روی زمین راه رفتن رضایت داده بود....
اما دنیا هنوز به دور خودش میچرخید و زمان میگذشت. روزها گذشت و دوچرخه سواری برایش عادی شد.... دیگر رویاهای پسرک ما با گذشته خیلی فرق داشت.... شاید چون پسرک قصه، دیگر جوانی شده بود که دوچرخه سواری را دوست نداشت...
جوان قصه ما آرزوهای دیگری داشت.... روزها میگذشت و او پلکان رویاهایش را زیر پا میگذاشت و هر پله رویاهایش که به واقعیت تبدیل میشد، کم کم رنگ میباخت و از تازگی به فرسودگی و دلمردگی و یکنواختی میرسید....
اما جوان ما همچنان از پلکان رویاها بالا میرفت..... بی توجه به اینکه زیبایی رویا، به رویا بودن است....
روزی رسید که از پله های پایینی خیلی دور شده بود.... آن روز متوجه اتفاقی شد که سالها به آن بی توجه بود.... پله های پایینی، دوباره به رویا تبدیل شده بودند!! اینک دسترسی به آنها دیگر محال بود.... روی آنها را گذر زمان پوشانده بود....
جوان قصه ما که اینک دیگر مرد میانسالی شده بود، ناگهان فهمید که این پلکان فقط رو به جلوست.... تازه فهمید که این پلکان آرزوها نیست.... این پلکان گذر عمر است.... او در این گذر، آنچنان دل به رویاها و آرزوها خوش کرده بود که فکر میکرد این پلکان فقط برای رسیدن به آرزوها ساخته شده.....
.... رویا همیشه زیباست و آرزوی رسیدن به آنها زیباتر... همیشه زیباست وقتی که رویایی به واقعیت تبدیل میشود... اما ....
آموخته ام، هرچه که امروز دارم، دیروز رویا بود. پس از واقعیت های امروز لذت میبرم.... سعی بسیار برای گذر از پلکان آرزوها، گاهی گذر زمان را سرعت میبخشد.... عجله ای برای گذر از پله های آن ندارم.... هرپله، روزی رویا بود و روز دیگر خاطره خواهد شد.... امروز که روی آن ایستاده ام قدرش را میدانم.... یادش به خیر دوچرخه پسر همسایه.... کاش هنوز هم رویا بود...... کاش هنوز هم پرواز میکرد....
..........
روزی رسید که از پله های پایینی خیلی دور شده بود.... آن روز متوجه اتفاقی شد که سالها به آن بی توجه بود.... پله های پایینی، دوباره به رویا تبدیل شده بودند!! اینک دسترسی به آنها دیگر محال بود.... روی آنها را گذر زمان پوشانده بود....
جوان قصه ما که اینک دیگر مرد میانسالی شده بود، ناگهان فهمید که این پلکان فقط رو به جلوست.... تازه فهمید که این پلکان آرزوها نیست.... این پلکان گذر عمر است.... او در این گذر، آنچنان دل به رویاها و آرزوها خوش کرده بود که فکر میکرد این پلکان فقط برای رسیدن به آرزوها ساخته شده.....
.... رویا همیشه زیباست و آرزوی رسیدن به آنها زیباتر... همیشه زیباست وقتی که رویایی به واقعیت تبدیل میشود... اما ....
آموخته ام، هرچه که امروز دارم، دیروز رویا بود. پس از واقعیت های امروز لذت میبرم.... سعی بسیار برای گذر از پلکان آرزوها، گاهی گذر زمان را سرعت میبخشد.... عجله ای برای گذر از پله های آن ندارم.... هرپله، روزی رویا بود و روز دیگر خاطره خواهد شد.... امروز که روی آن ایستاده ام قدرش را میدانم.... یادش به خیر دوچرخه پسر همسایه.... کاش هنوز هم رویا بود...... کاش هنوز هم پرواز میکرد....
..........
۲ نظر:
جالب بود
راست میگی رویاها و آرزوهای کودکی چه لطف و صفایی دارن
ارزو داشتم میتونستم یه عروسکم رو سالم نگه دارم چون علاقه داشتم خوشگلشون کنم موهاشون رو کوتاه می کردم بعدش یهو زشت میشدن
7 تا عروسک داشتم یکی از یکی زشت تر
خوب دیگه برام عروسک نگرفتن خودم هم اگه همچین دختر هنرمندی داشتم 100% همین کار رو میکردم
عروسک سالم آرزویی بودآرزوی دیگه ای هم داشتم که یه اسب داشته باشم که پرواز کنه و سریع به اونجایی که میخوام برسه پس دوچرخه پرنده داشتن آرزوی عجیبی نیست
میبینی ارزوهای قشنگی بودن ولی فکر میکنم چه دنیای ساده ای دارن بچه ها خوش به حالشون
دوران بی غمیه
کاش همه بتونن به آرزوهاشون برسن
آمین
سلام
بازم مثل همیشه...
بازم خاطره و کودکی و خوشی های زیبا...
یادمه وقتی کوچیک بودم عاشق ماشین کنترلی بی سیم بودم.مثل آری جان منم همه ماشینامو می ترکوندم...
البته هیچوقت برام نخریدنش...
آتاری , میکرو , سگا , پلی استیشن 1و2 , و کامپیوتر همه چیزایی بودن که با بیشتر شدن سنم آرزوهای پشت سرهم من بودن و به همشون رسیدم!!
شاید الان آرزوم ماشین خریدن باشه...
شاید اگر فردا ماشین بخرم پس فردا هواپیما بخوام!!
وای مثل اینکه این آرزوها تمومی ندارن...
یکی از بزرگترین آرزوهام برا خودم نیست...
از خدا میخوام برآوردش کنه.دیشبم که داشتم باهاش صحبت می کردم همینارو بهش گفتم...
ولی یه آرزوم هیچوقت برآورده نشد...آخه من همیشه دوست داشتم آتشنشان بشم!!!
ارسال یک نظر