۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

سرنوشت....




سلام.....


پیرمردی هست که خیلی ها دوستش دارند.... شاید خیلی ها هم دوستش ندارند... نمیدونم....


این پیرمرد توی بستر بیماریه.... این پیرمرد به من خیلی بد کرده.... نمیدونم باید چه کار کنم... سردرگم شدم دوباره....


دل شکستن، آبرو بردن، خیانت و... امثال اینها کارهای بسیار ساده ایه.... ولی کسی که به موقع بتونه جلوی حرص و طمعش رو بگیره و نخواد که به هر وسیله ای مادیات زندگیش رو حفظ کنه، خیلی کمه... برای اکثر آدمها اینطوره که کار ساده رو انتخاب میکنند و حفظ مادیات براشون ارجح تر میشه. مثل کاری که پیرمرد با من کرد.... ولی این کار بعضی اوقات نتیجه بسیار بدی میده که درست کردنش بسیار سخته...


.....


دل شکسته.... شکایت .... عیادت.... دلجویی.... بخشش.... نفرت.... دعا.... سلامتی.... اشک.... خانواده.... خاطرات.... سختی.... سنگدلی.... آبرو.... پول.... دوست.... دشمن....


این کلمات به طرز وحشتناکی توی مغزم به هم پیچیده.... بازکردن این گره ها سخته...


شاید فرصت زیادی برای بازکردنشون نباشه.... کاش وقتی فرصت تموم میشه پشیمون نباشم....

هیچ نظری موجود نیست: