نجار پیر به اصرار از مدیر شرکت میخواست تا با بازنشستگی او موافقت کند. اما آقای مدیر نمیخواست قبول کند. چرا که او بهترین نجار بود. اما پیرمرد اصرار داشت. مدیر با کمال نارضایتی مجبور به قبول درخواست پیرمرد شد. اما به یک شرط. شرط این بود که آخرین کار شرکت را قبول کند. پیرمرد در کمال نارضایتی مجبور شد درخواست مدیر را قبول کند. آخرین کار شرکت ساخت یک خانه چوبی در منطقه ای زیبا بود...
نجار برای اینکه کار زودتر تمام شود، بدون هیچ دقتی مصالح خرید و بدون هیچ دقت و در نهایت سرعت، ظرف چند هفته کار را تمام کرد تا هرچه سریعتر بازنشسته شود.
کار که تمام شد، از مدیر خواست تا برای تحویل خانه چوبی به آنجا بیاید... مدیر شرکت آمد و بدون اینکه نگاهی به خانه چوبی بیاندازد، حکم بازنشستگی پیرمرد را به او داد و در موقع رفتن نیز گفت "این خانه پاداش سالهای خدمت تو به این شرکت است! در واقع از تو خواستم آنرا بسازی چون میدانستم بهترین هستی و بهترین را خواهی ساخت!"
.... پیرمرد در کمال تاسف و تعجب به رفتن مدیر مینگریست.....
......
روزی مجبوریم میان دنیایی زندگی کنیم که خودمان آنرا ساخته ایم.... پس همیشه بهترین را بسازیم...
.....
این داستان رو یکی از دوستان خوبم برام فرستاده و چون قشنگ بود گذاشتم تا شما هم بخونید...
۳ نظر:
عجب!!
عجب ضدحالی خورده ها!!عیب نداره میتونه زمینشو بفروشه!!
اما اگر یکم وجدان داشت حتما چیز بهتری نصیبش میشد.اینا همش امتحانای خداس.بهتره که قبلش فکر کنیمو توشون قبول شیم...
سلام
عجب ! جالب بود واقعا چه خوبه که همیشه بهترین رو بسازیم
من رو یاد داستان سه بچه خوک انداخت اون که بهتر ساخته بود گرگه نخوردش
ارسال یک نظر