۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

بهترین لحظات زندگی 2



بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین، واقعا لحظات قشنگیه! من که باهاش موافقم...
ولی گاهی لحظاتی هست برای جبران کارهایی که باید میکردیم و نکردیم... اون لحظه رو اگه از دستش ندیم ، تبدیل به لحظه قشنگی میشه... شاید جزو بهترین لحظات زندگی نباشه... اما قشنگه... گاهی همراه با نگرانی و افسوس... ولی قشنگه...
قشنگ مثل موهای طلایی دخترک فال فروش خیابون سایه که الان توی خیابون ظفر بیسکویت میفروشه!
....
نمیدونم یادتون هست یا نه... ولی در موردش نوشته بودم... از وقتی خیابون ولیعصر یکطرفه شده، دیگه کسی توی خیابون سایه نمی ایسته... برای همین دخترک هم دیگه پیداش نشد... دیشب بعد از مدتها بالاخره دوباره دیدمش... توی ترافیک خیابون ظفر داشت بیسکویت میفروخت.... نمیخواستم این فرصت دوباره از دست بره... ولی چکار میشد کرد... هرچی فکر کردم، چیزی به مغزم نرسید... ناخودآگاه شیشه ماشین رو پایین آوردم و پرسیدم "بیسکویتها رو چند میفروشی؟" گفت "چهار تا هزار تومن" مشخص بود که خیلی داره گرون میفروشه. اما اصلا برام مهم نبود. دوست نداشتم باهاش چونه بزنم یا اینکه درس اخلاق بهش بدم.....
یه دفعه نگاهم خورد به پدرش (یا هرکسی که بود، ولی معلوم بود که مواظب دخترکه) که داشت فال میفروخت... تقریبا میشد فهمید که اگر معتاد نباشه، حال درست و حسابی نداره و چهره اش چندان مهربون نیست... افکارمو بی خیال شدم و بدون اینکه مثل قبل فکر کنم که این پول رو کجا میبره و آیا خرج اعتیاد پدرش میشه یا نه و اصلا اون آقا کیه و.... هزار جور فکر دیگه... چهار تا بیسکویت ازش خریدم و بقیه پول رو هم پس نگرفتم... خیلی وقتا هست که جلوی چشم من آدما از این کارا میکنن و من بهشون خرده میگیرم که "آخه این چه کاریه؟ نباید به اینا کمک کرد! اینا همش خرج اعتیاد میشه.." و هزار جور از این حرفا... ولی دیشب خودم این کارو کردم... اسمش چیه.. گدا پروری... یا هر چیز دیگه.... دیشب خوشحال بودم که دخترک رو پیدا کردم و در حد و اندازه خودم کمکش کردم.... نمیدونستم که واقعا به دخترک کمک کردم یا به خرج اعتیاد پدرش... فقط میدونستم که این دخترک ماه های زیادیه توی خیابونهای اون اطراف داره پول در میاره... حالا از من نه، از یکی دیگه... اینا همه حرفاییه که قبل از این قبولشون نداشتم... میگفتم نباید این کارو کرد... این کارا باعث میشه این جور افراد زیاد بشن و از بچه ها سوء استفاده بیشتری کنند.... ولی دیشب همه این حرفا رو ریختم دور.... دیشب لحظه قشنگی داشتم.... وقتی لبخند دخترک رو میدیدم خوشحال بودم....
نمیدونم شاید کارم اشتباه بود... ولی لبخند دخترک دیشب، چهره اخمو و ناراحتش رو که چند وقت پیش ازش فال نخریدم توی ذهنم محو کرد... شاید دخترک منو یادش بود... شاید هم نه... ولی دیشب بهم لبخند زد....
.....
یکی از لحظه های خوب زندگی، وقتیه که کاری رو انجام میدی که برای انجامش فرصت زیادی نداری... حتی به اندازه یک چراغ قرمز.... مراقب لحظات خوب زندگی که توی یک چشم بهم زدن از بین میره باشیم... ممکن بود دخترک فال فروش رو دیگه هیچ وقت نبینی...

۲ نظر:

inspector گفت...

سلام مهربون...
خیلی تحت تاثیر دلنوشتت قرار گرفتم.مثل همیشه...
به نظرم اگر او پولا خرج اعتیاد پدرش هم بشه بازم برای اون دخترک قشنگه.چرا که خوشحال میشه که تونسته دل پدرشو یا اصلا صاحبکارشو شاد کنه.این یعنی اینکه دخترک قصه شما اعتماد به نفس پیدا میکنه,دیگه هیچ آدم بی مسئولیتی پیدا نمی شه که بهش طعنه بزنه که چرا خوب کار نکرده.دیگه غصه اینو نمیخوره که اگر شب دست خالی برگرده ممکنه تنبیه شه.ممکنه بی غذا بمونه.یا هزارتا از این ممکنه های دیگه که از این آدم های پست اصلا بعید نیست...
منو یاد یه خاطره انداختی!یه روز همین دخترکای افسونگر همه جوراب زنونه هاشونو تو خیابون به من قالب کردن...!بیسکوئیتو میشه خورد پسر!!!!

آری گفت...

خوشحالیته که می ارزه
و خوشحالیش.....