پسرک لبو فروش، خوشحال از داشتن مشتری، لبوها را در ظرفی تکه تکه میکرد.... برعکس خیلی از لبو فروشان دوره گرد، تمیز بود! لبوهایش هم بد نبود... شیرین بود....
اینجا شب است... دیگر حسابی تاریک شده..... انگار برق این محله هم رفته.... مدتی طولانی است که تو باید اینجا میامدی.... قول داده بودی که میایی... اما نیامدی.... راه هم طولانی بود.... و اما بالاخره .....
این باغ، چقدر بزرگ است.... و چقدر زیباست.... بوی خوشی دارد اینجا.... باغبانی در آن تاریکی شب، گلها را آب میداد....
.... انگار منتظرت نبودند.... شاید به خاطر اینکه دیر آمدی... ولی از آمدنت هم متعجب و هم خوشحال بودند...
داشتند نام مرا مینوشتند! ..... ولی نام، نام تو بود..... اگر میتوانستم آن لحظه را با تو شریک میشدم.... خوش آمده بودی... نفسهایشان بوی محبتی بود که نثارت میکردند.... هرچند دیر آمدی... اما مهم این بود که آمدی.....
.......
کمی آنطرفتر.... دانه های سرخ انار.... و پس از آن پیرمردی که به انتظار مشتری، تنهاییش را مینگریست....
همه چیز آنشب زیبا بود.... شاید جز دل من که نتوانستم آن لحظه نیک را با تو شریک باشم....
... اما چرا.... دل من هم آنشب زیبا بود..... از اینکه همراهت بودم خوشحالم....
۲ نظر:
احتمالاً شب قشنگی بوده
اما چقدر با نوشته های دیگرت فرق میکنه
اصلاً بوی نوشته های قبل رو نداره
نمیدونم چرا این حس رو بعد از خوندنش پیدا کردم
امیدوارم این ناشی از اتفاقات خوب زندگی باشه
شاد باشی
سلام
تا باشه از این شبهای قشنگ...
خوش باشی همیشه...
ارسال یک نظر