۱۴۰۰ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

روزی یک خاطره میشویم....

 


بعد از فوت پدر، یکی از خوش ترین لحظات زندگی ما، لحظه ای بود که گاه و بیگاه، هر چند روز یک بار، میان یک روز تابستانی، پیش ما می آمدی. معمولا هم یا بستنی میاوردی یا فالوده. اولین کار هم بعد از سلام و احوال پرسی شاد و گرم، این بود که پرده ها را کنار بزنی، پنجره را باز کنی و تمام چراغها را هم روشن کنی. میگفتی خانه باید روشن باشد.

بعد از شوخیهای سبک خودت که با هر کدام از ما میکردی، مینشستیم و به صحبتهای تو گوش میدادیم. چقدر خوب بود و آرامش بخش. اصلا انگار همه چیز را میدانستی. به همه چیز خوب نگاه میکردی. هیچ چیزی در این دنیا نبود که از آن حرف بزنی و برایم جذاب نباشد. 

هر وقت که بعد از مدتها به سراغت میامدم، قلبم نگران بود. پیش خودم میگفتم حتما اولین سخن از بی وفایی من است! ولی اینطور نبود. انگار همین دیروز همدیگر را دیده بودیم. آن چنان صمیمیت و مهربانی تو برقرار بود که خیالم از اینکه گله و شکایتی از بی وفایی من کنی کاملا آسوده میشد و قلبم آرام میگرفت.

هر زمان نیاز به مشورت داشتم، چه کسی بهتر از تو بود؟ یک تماس تلفنی کافی بود تا هرآنچه نیاز داشتم بدانم و جالب بود که هیچ گاه در جهت خلاف تصمیم من صحبت نمیکردی و همیشه راهنمایی و مشورت تو در جهت تشویق به ادامه بود. همیشه فکر میکردی چه بگویی تا این تصمیم موفقیت آمیز باشد. برعکس بسیاری از مردم امروز که از آنچه نمیدانند، تو را نیز برحذر میکنند.

ولی حالا، بعد از مدتها دوری، دیگر تمام شد.. نه از آن روزهای خوش تابستانی خبری هست، نه از فالوده و بستنی، نه از صحبتهای حکیمانه، نه از روی خوش و لبخند صمیمانه ات.. 

دیگر برای تو پرده ها کنار رفته و روشنایی به حد اعلای خود رسیده است.

دلم میلرزد.. اشک در چشمانم حلقه زده.. دستانم با احتیاط هرچه تمام تر روی این صفحه کلید لعنتی ضربه میزند نکند با کلمه ای خاطرت را آزرده کنم..

مهم نیست چند وقت ندیده بودمت. برای من، تو یکی از دوست داشتنی ترین مردان تاریخ جهان بودی و هستی..

روحت شاد..

مجید زنجانی

اسفند ماه 1400 لعنتی

هیچ نظری موجود نیست: