دیشب بعد از مدتهای زیاد توی تهران بارون اومد....
باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میچکد بر بام خانه.........
.............
چهره شهر تهران دوباره شسته شد.
برای بار دیگر، تنها امید، این شهر غبار گرفته و دود آلود را ناامید نکرد.....
نمیدانم چرا ما هنوز به دیگری امید بسته ایم....
نمیدانم چرا نگاهمان به زمین است....
نمیدانم چرا کمتر یادی از آسمان میکنیم....
یادم میاید، پدر میگفت: سرت را پایین نگاه دار و مودب باش....
یادم میاید، آقای توفیقی معلم ادبیات میگفت: پسر، سرت را همیشه بالا نگاه دار...
من هنوز مانده ام که نصیحت پدر را گوش کنم یا آقای توفیقی!
تازه میفهمم که پدر چه میگفت و آقای توفیقی چه....
سری که برای ادب همیشه روی پایین است، همیشه باید آسمان را بنگرد، نه زمین را..... تازه میفهمم....
.............
یادت به خیر آقای توفیقی...... باز باران با ترانه............