زمستون بود... برف همه جا رو سپید کرده بود... من برای یک کار اداری باید از چهارراه پارک وی میرفتم میدون محسنی... برف میومد و هوا سرد بود... من هم ماشین نداشتم... زیاد هم رانندگی بلد نبودم! تازه 19 سالم بود و توی اون یک سالی که گواهینامه گرفته بودم هیچ وقت رانندگی نکرده بودم! توی شرکت همه نشسته بودند و گپ میزندند... عموی مدیر شرکت از آلمان اومده بود و حسابی محیط شرکت به خاطر وجود میهمانمون شاد بود... اومدم از در برم بیرون که آقا عمو صدام کرد.... "مجید، بیا ماشین منو ببر.. هوا سرده!" ... نمیدونید با این پیشنهاد چه کیفی کردم... نه فقط به خاطر اینکه از سرما خلاص شده بودم... به خاطر اینکه عشق رانندگی داشتم...!
خلاصه ماشین آقا عمو رو سوار شدم و رفتم و برگشتم... توی راه چه کیفی میکردم! انگار دلم میخواست این مسیر تموم نشه!! توی میدون محسنی هم که حسابی با ماشینم پز دادم!! جوونیه دیگه!!
....
این یکی از خاطره های من از آقا عمو بود.... چند تا دیگه هم دارم... ولی خاطراتم از این آقا زیاد نیست... چون ایران زندگی نمیکرد و من فقط 5-6 بار بیشتر ندیدمش... ولی جالبه که همیشه با من مهربون بود و من هم دوستش داشتم...
......
زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه... جدایی من از اون شرکت توی شرایط اختلاف بین دو شریک اتفاق افتاد و من به عنوان حسابدار باید طرف حق رو میگرفتم و این باعث شد تا مدیر شرکت رابطه اش رو با من به طور کل قطع کنه..... چون متاسفانه طرف ناحق مدیر شرکت و پسرانش بودند.... کاری به جزئیات این جریان ندارم... امروز اتفاقی افتاده....
آقا عموی مهربون از این دنیا رفته.... و من نمیدونم چطوری توی مراسم ختم شرکت کنم.... ولی راهش رو پیدا میکنم....
من امروز دلگیرم....
از همه آدمایی که نمیتونند روابطشون رو از هم تفکیک کنند.....
دلگیرم از مرگ عموی مهربون.... دلگیرم از خیلی چیزای دیگه.....