۱۴۰۰ اسفند ۲۹, یکشنبه

سال 1401

امروز صبح داشتم به این فکر میکردم که چه فرقی میکنه سال نو بشه یا ماه یا هفته یا روز یا ساعت یا .. یا حتی لحظه؟

فرق بین ثانیه اول سال 1401 با آخرین ثانیه سال 1400 چیه؟

راستش اینه که اگه برای تو چیزی نو نشه، چیزی عوض نشه، هیچ فرقی با هم ندارن. این لحظه اصلا لحظه خاصی نیست اگه توش هیچ اتفاق خاصی برات نیافته.

اما اگر این لحظه چیزی رو یادت بده، اونوقته که میتونه برات لحظه خیلی خاصی بشه.

مثلا یادت بده که یک سال گذشت با تمام خوشی ها و ناراحتی ها، با تمام آسانی ها و سختی ها، با تمام با هم بودن ها و دوری ها، با تمام دوستی ها و دشمنی ها،... و اگر بخوای بعد از گذشت این همه لحظه باز هم منتظر باشی تا در سال جدید اتفاق خوبی بیافته و برای رسیدن به اون اتفاق خوب هیچ کاری نکنی و هیچ قدمی برنداری، سال دیگه هم دوباره در چنین لحظه ای به این فکر میکنی که "فرقش چیه؟".

ولی ثانیه اول سال 1401 با آخرین ثانیه سال 1400 خیلی فرق داره. چون تو میخوای که فرق داشته باشه.

برای تمام کسانی که دوستشون دارم آرزوی سالی پر از خبرهای خوب دارم. آرزو میکنم امسال به آرامشی که لیاقتش رو دارید برسید. آرزو میکنم امسال در کنار کسانی که دوستشون دارید لحظات خوب و خوشی رو بگذرونید و غم از دلهاتون دور باشه.

نوروزتان پیروز، هر روزتان نوروز







۱۴۰۰ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

روزی یک خاطره میشویم....

 


بعد از فوت پدر، یکی از خوش ترین لحظات زندگی ما، لحظه ای بود که گاه و بیگاه، هر چند روز یک بار، میان یک روز تابستانی، پیش ما می آمدی. معمولا هم یا بستنی میاوردی یا فالوده. اولین کار هم بعد از سلام و احوال پرسی شاد و گرم، این بود که پرده ها را کنار بزنی، پنجره را باز کنی و تمام چراغها را هم روشن کنی. میگفتی خانه باید روشن باشد.

بعد از شوخیهای سبک خودت که با هر کدام از ما میکردی، مینشستیم و به صحبتهای تو گوش میدادیم. چقدر خوب بود و آرامش بخش. اصلا انگار همه چیز را میدانستی. به همه چیز خوب نگاه میکردی. هیچ چیزی در این دنیا نبود که از آن حرف بزنی و برایم جذاب نباشد. 

هر وقت که بعد از مدتها به سراغت میامدم، قلبم نگران بود. پیش خودم میگفتم حتما اولین سخن از بی وفایی من است! ولی اینطور نبود. انگار همین دیروز همدیگر را دیده بودیم. آن چنان صمیمیت و مهربانی تو برقرار بود که خیالم از اینکه گله و شکایتی از بی وفایی من کنی کاملا آسوده میشد و قلبم آرام میگرفت.

هر زمان نیاز به مشورت داشتم، چه کسی بهتر از تو بود؟ یک تماس تلفنی کافی بود تا هرآنچه نیاز داشتم بدانم و جالب بود که هیچ گاه در جهت خلاف تصمیم من صحبت نمیکردی و همیشه راهنمایی و مشورت تو در جهت تشویق به ادامه بود. همیشه فکر میکردی چه بگویی تا این تصمیم موفقیت آمیز باشد. برعکس بسیاری از مردم امروز که از آنچه نمیدانند، تو را نیز برحذر میکنند.

ولی حالا، بعد از مدتها دوری، دیگر تمام شد.. نه از آن روزهای خوش تابستانی خبری هست، نه از فالوده و بستنی، نه از صحبتهای حکیمانه، نه از روی خوش و لبخند صمیمانه ات.. 

دیگر برای تو پرده ها کنار رفته و روشنایی به حد اعلای خود رسیده است.

دلم میلرزد.. اشک در چشمانم حلقه زده.. دستانم با احتیاط هرچه تمام تر روی این صفحه کلید لعنتی ضربه میزند نکند با کلمه ای خاطرت را آزرده کنم..

مهم نیست چند وقت ندیده بودمت. برای من، تو یکی از دوست داشتنی ترین مردان تاریخ جهان بودی و هستی..

روحت شاد..

مجید زنجانی

اسفند ماه 1400 لعنتی

۱۴۰۰ بهمن ۲, شنبه

روز مادر

 روز مادر....

یادمه اون اوایل که ازدواج کرده بودم، هرکسی بهم میگفت چرا روز مادر برای همسرت کادو نمیخری، میگفتم زن بودن که هنر نیست. مادر بودن هنره.

حالا بعد از این همه سال، متوجه شدم که اصلا موضوع این نیست... اصلا اسم گذاشتن برای روزها کار بی معناییه.

همسر، مادر، پدر، دوست، خواهر، برادر، فرزند،... همه اینها برای خودشون معنایی دارند که فرقی نمیکنه چه روزی و چه ساعتی و کدوم لحظه باشه، همیشه همون معنا رو دارند.

بزرگداشت یک روز خاص برای هر کدوم از این کلمات، شاید باعث میشه که بقیه سال به فراموشی سپرده بشن. کما اینکه درحال حاضر کم نیستند کسانیکه معنای این کلمات رو به طور کل از یاد بردند و فقط میدونند که یک روز خاص در سال باید اونها رو گرامی داشت.

مادرم، پدرم، همسرم، دوست خوبم، خواهرم، برادرم، فرزندم، همسایه خوبم، همکار خوبم، ..... تمام روزهای زندگیتون مبارک

۱۴۰۰ شهریور ۳, چهارشنبه

گل سرخ


 

میدونی،

یه چیزایی هست که توی یه جمله نمیشه گفت. شاید اصلا نشه گفت. ولی به هرحال آدم برای اثبات بودنشون باید یه کاری کنه. نه؟ شایدم نه. 

اصلا کی گفته هر چیزی نیاز به اثبات داره؟

شاید همین که خودم میدونم که هست کافیه.

بعضی چیزا هم هستن. ولی اونطور که باید نیستن. برای اینکه اون شکلی که باید، باشن باید کاری کرد. این دیگه درسته. نه؟

ولی شایدم نه. چه لزومی داره که اون شکلی که من میخوام باشه؟ مگه فقط من توی این دنیام؟

این جریان چله نشینی بد جوری منو درگیر کرده. همش فکر میکنم همه چیز دنیا باید اون شکلی که من میخوام باشه چون برای منه. 😂😂😂

...

ولی یه چیزی رو میدونم. اینکه بعضی چیزا همینطوری که هستن خوبن. همین جایی که هستن، توی همین زمانی که هستن...

بعضی چیزا خیلی عالی تر از چیزی هستن که بخوای تغییرشون بدی.

مثل گل سرخ سیاره کوچیک شازده کوچولو.

سالگرد پا گذاشتنت به سیاره کوچیک من مبارک گل سرخ دوست داشتنی من.



۱۴۰۰ فروردین ۲۰, جمعه

یکسال و اندی بعد...

بیستم فروردین هزار و چهارصد تقویم هجری شمسی 

نهم آوریل دو هزار و بیست و یک تقویم میلادی

...

امروز یک سال و اندی از شروع پاندمی کرونا میگذره... و هنوز هیچ چیزی تغییر نکرده..

جز اینکه دلهای آدم بزرگها داره عادت میکنه به تنهایی و این اتفاق خیلی ناگوارتر از اصل جریانه...

......

میدونم خیلی حرفا توی دلم هست که داره منفجر میشه. اشکال اینجاست که خودمم نمیدونم این حرفا چی هستن که راحت بریزمشون بیرون و جلوی این انفجار رو بگیرم...

حس میکنم بغض وحشتناکی گلوم رو گرفته و داره خفه ام میکنه...




۱۳۹۸ اسفند ۲۴, شنبه

CoronaVirus Outbreak


این روزهای کرونایی!

تصور کنید همراه یک گروه پا به جنگلی گذاشتید که نمیدونید ممکنه محل زندگی درنده ترین حیوانات باشه، یا ممکنه هیچ حیوان درنده ای توی اون جنگل نباشه.
حالا تصور کنید که مجبورید مدت زیادی توی اون جنگل زندگی کنید.
حالا تصور کنید که هر روز اخباری از دریده شدن یک انسان توسط یک حیوان درنده به گوشتون میرسه و در عین حال تکذیب اون خبر.
باز هم تصور کنید هیچ ملاکی برای تشخیص اینکه کدوم خبر درسته ندارید.
تصور کنید وسایلی برای محافظت از حیوانات درنده بهتون معرفی میکنند. 
باز هم تصور کنید اون وسایل رو نمیتونید از جایی پیدا کنید.
تصور کنید برای محافظت از جونتون لازمه همه مراقب باشید ولی بعضیا مراقب نیستند و بعضیا اونقدر مراقب هستند که نزدیکه قبل از دریده شدن، از استرس بکشنتون!
...
حالا دیگه نیاز به تصور نیست. باور کنید این روزهای ما دقیقا همین شکلیه...
اگر زنده موندیم، هیچوقت این روزها رو یادم نمیره...
..

۱۳۹۸ آذر ۱۱, دوشنبه

دروغی که به حقیقت پیوست...

بعد از تکذیب شایعه گرون شدن بنزین و بعد از گذشت 7 ماه، بالاخره دو هفته پیش بنزین گرون شد.
وقایعی که اتفاق افتاد روزگارمون رو سیاه تر از قبل کرد...
دروغهایی که شنیدیم، گرانی بیش از پیش، تخریب بانکها، مغازه ها، جون به لب رسیده مردم، صداهای خفه شده در گلو، .... و از همه بدتر و سیاه تر، جان مردمی که توی این وقایع گرفته شد..
..


۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

فاجعه سکوت...


گاهی سکوت بزرگترین فاجعه است.
شایعه سهمیه بندی مجدد و گرانی بنزین منجر به صفهای طولانی پمپ بنزینها شد. خیابانهای شهر دیشب تا پاسی از شب پر بود از صفهای بلند خودروهای بنزینی.
مردم همچنان منتظر تغییری بزرگ اند. بدون آنکه بدانند این تغییر بزرگ سالهاست در درون خودشان اتفاق افتاده است.
سکوت و تن دادن به هرچیز بدون چون و چرا.... تغییری بزرگ و بهتر بگوییم، فاجعه ای بزرگ...

۱۳۹۷ اسفند ۳, جمعه

تولد 47 سالگی من


بارها و بارها نگاهش کردم و خواندم و لذت بردم.
روزی که برای خودت مردی شدی، باز هم این را میخوانم و به داشتنت افتخار میکنم.
پسر مهربان من.


۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

روزگاران سخت


ایرانی..... ایرانی، مجموعه ای است از ناهماهنگی های موزون... مجموعه ای است از نگرانی و امید، نظم و بی نظمی، مهر و نامهربانی، ثروت و فقر، ..... 
پیچیده ترین وزن ممکن در جهان... آنقدر پیچیده که شاید هیچ آهنگی نپذیرد...
...
...و در این میان میهنی دارد به نام ایران، که از چنین ناهماهنگی خسته است...
میخواهد موزون نباشد... میخواهد تاب نیاورد این همه وزن را... میخواهد سبک شود.. نفس بکشد.. رودهایش جاری باشند و چشمه هایش زلال... هوایش پاک باشد... میخواهد از نسیم شمالی اش عطر مهرورزی و از گرمای جنوبی اش حرارت عشق را نفس بکشد... میخواهد از ثروتش به مردم ببخشد... میخواهد نگذارد تا به تاراج برود... میخواهد تا باد گیسوان دخترانش را نوازش کند... میخواهد تا عشق را در دستان به هم گره خورده دختران و پسرانش ببیند... میخواهد تا مادر آغوش آسوده ای باشد برای فرزندانش... میخواهد تا پدر کوهی باشد مثال دماوند... میخواهد حاکمینش خادم او باشند... میخواهد قاضیانش عادل باشند... 
نمیخواهد نام هیچ دینی را با نامش یدک بکشد... نمیخواهد در کشتار بی گناهان سهیم باشد... نمیخواهد نامش در دنیا بدنام شود... نمیخواهد هرجا جنگ است آتشی مضاعف برآن جنگ باشد... نمیخواهد ثروت مردمش را به بیگانگان ببخشد... نمیخواهد هر گردنکشی از او باج بگیرد... نمیخواهد ... نمیخواهد... از اول هم نمیخواسته...
...
اگر میتوانست لحظه ای این وزن را تاب نمی آورد... حتی یک لحظه...
ایران ما پیر شد از سنگینی این ناهماهنگی موزون...
به فریادش برسیم این پیر مهربان را...

#Iran

۱۳۹۵ اسفند ۱۱, چهارشنبه

BAN & OSCAR!!

It doesn't matter if Trump banned muslim immigrants.
It doesn't matter if Farhadi wins Oscar. 
It doesn't matter if we can't reach nuclear energy. 
It doesn't matter if anything happens in the outside world...
But,....
...it's not fair if our people can't earn enough money to buy food and cloths for their children.
It's not fair if we haven't had a trusty court.
It's not fair if we can't do anything without being worry about the lack of law.
It's not fair if we haven't the minimum needs in public transport.
It's not fair if Iran has many mines and oil and gas and..., but still we have poor peoples!
It's not fair if we are just alive without any signs of a free living human...
...
You can still be proud of Farhadi's Oscar or discuss about it!

۱۳۹۵ آبان ۲۵, سه‌شنبه

ماه در نزدیکترین فاصله به زمین...

دیشب  مجری اخبار میگفت "ماه در نزدیک ترین فاصله به زمین است و مردم ایران میتوانند این واقعه را امشب مشاهده کنند. اتفاقی که تا 30 سال دیگر نخواهد افتاد.". ولی من تماشای این ماه را از دست دادم. راستش رمقی نبود که کنار پنجره بروم و ماه آسمان را تماشا کنم. با خودم گفتم "تماشای ماه آسمان چه فایده دارد وقتی که دلت غمگین است؟"... 
نیمه های شب از خواب بیدار شدم. ماه در کنار من آرمیده بود. با همان زیبایی. اندام زیبایش با رنگ لباس سپیدش تلفیقی خیره کننده و هوسناک ساخته بود. آتشی در وجودم به پا کرد تماشای این ماه. آتشی که تمام غمهایم را سوزاند. چیزی نمانده بود که دست پیش ببرم و این زیبایی را لمس کنم تا شاید اندکی از این آتش فرو نشیند، اما نمیخواستم ماه از خواب نازش بیدار شود. پس کنار کشیدم. مدتی به تماشای این ماه بیدار ماندم تا خواب دوباره چشمانم را گرفت. چه خواب دلنشینی شد بعد از تماشای ماه. آری، من دیشب ماه را دیدم. در نزدیکترین فاصله به زمین. اتفاقی که نیاز ندارم برایش 30 سال صبر کنم. اتفاقی که میتواند هر شب برای من بیافتد. فقط برای من.